ما را رها کنید از این رنج بی حساب

دیر وقت شبی از شبهای پریشانی، در حال قدم زدن، دیدم کودکی در پیاده رو کنار مجتمع مسکونی ما خوابیده است. بدون هیچ بالش یا رواندازی، وسط پیاده رو با دسته فالهایش که زیر سر گذاشته بود.

ترسیدم که نکند مرده باشد اما، زباله گردی که در آن نزدیکی بود گفت: نترس خوابیده است. دلم نیامد بیدارش کنم. شاید هم میدانستم که تاب گفتگو با او را ندارم. گذاشتم و گذشتم.

دیگر شبی، همان حوالی و همان زمان، همان پسرک را دیدم که لب جدول کنار خیابان نشسته بود و منتظر کسی بود. اینبار نگاهم به نگاهش گره خورد و از او نگذشتم و شد آنچه میدانید و اینجا نوشتم.

باری، دوستی در فرانسه ویدیو را در فیسبوک به اشتراک گذاشت و ناگهان کلیپ بهمن وار وایرال شد. هر دقیقه کسی از جایی آنرا برایم فوروارد میکرد و اظهار لطف و همدردی و چاره جویی.

میرخان

کودکی که نمیدانست آرزو چیست و شغل ایده‌آلش در بزرگسالی زباله گردی بود، میلیونها بار روی تلگرام دیده شد. از دکتر فیروز نادری عزیز گرفته تا هنرپیشه‌گان داخلی و ورزشکاران و هر آنکس که فکر کنید ویدیو را در فیسبوک و اینستاگرام به اشتراک گذاشتند و موجی از محبت ایجاد شد.

خیلیها به دنبال منبع اصلی این ویدیو و پیدا کردن کودک افتادند. هر ساعت کسی از گوشه ای از دنیا پیام میداد. از امریکا تا فرانسه و افغانستان و اتریش و نخجوان گرفته تا هر جای دیگری که فکرش را بکنید. چندین جمعیت خیریه تماس گرفتند و درخواست کمک برای یافتن کودک کردند. چندین نفر خواستند تا کمک کنم و کودک را برای سرپرستی به خارج از ایران بفرستم.

میرخان

در این میانه من هر شب سری به او میزدم و گپی میزدیم اما او هنوز خبر نداشت که چه اتفاقی افتاده است. خوشحال بود که این روزها بیشتر فال میفروشد و مردم دوستش دارند. تا اینکه یکی از شبهایی که به دیدارش رفتم احساس کردم از من دوری میکند. سمج شدم و فهمیدم برادرش که زباله گرد است، کلیپ را در فیسبوک دیده و کتکش زده است به سزای این دهن لقی به ابعاد جهانی.

دو ساعتی در کنارش بودم برای دلجویی و حتی در فال فروشی هم کمکش کردم تا اینکه من را بخشید. فهمیدم که برادرش علاقه ای به تغییر زندگی او ندارد. دانستم که میرخان هویت ندارد. نه افغانی و نه ایرانی. او فقط یک موجود زنده است. نه پاسپورتی دارد و نه کارت ملی و هیچ چیز دیگری. تاریک شبی پشت لندکروزر قاچاقچیان مواد مخدر از مرز عبور کرده و تحت الحفظ به تهران آمده و صاف افتاده وسط دنیای بی سر و صاحب ما.

میرخان

خرسند از اینکه بخشیده شدم با او به محوطه ساختمان آمدیم. همسن و سالهایش که دوچرخه سواری میکردند توجهش را جلب کردند و از من پرسید در ایران همه بچه ها بایسیکل دارند؟ گفتم چطور؟ گفت آخر در افغانستان فقط بچه های خان بایسیکل دارند. فردا شبش بایسیکلی برایش تهیه کردم و تحویلش دادم. پرواز میکرد از خوشحالی و باور نمیکرد که مال اوست. دسته فالهایش را گرفتم و دوچرخه خودم را هم برداشتم و خواستم سواری کنان با هم نزد برادرش برویم که بارها کارت ویزیتم را از میرخان گرفته و پاره کرده بود و به من زنگ نزده بود.

من را برد به فضای سبز دور افتاده ای با درختهای بلند که محل تجمع زباله گردها بود. آنجا چندین میرخان دیگر هم بودند. نه یکی و دو تا! شاید ۱۰ تا. چندین برادر دیگر هم بودند. از هرات و مزار و کابلستان و بجنورد و شیروان.

فهمیدم که اینها همه برای یک باس (رییس) ایرانی کار میکنند که ماهی هشتصد هزار تومن از اینها میگیرد تا مراقبشان باشد تا اداره بازیافت شهرداری دستگیرشان نکند. هر روز هم با ماشین خاوری اینها را از شهرری به بالای شهر می آورد و شبها برشان میگرداند. یک مافیای نامرئی و غیر قابل تصور!

مافیایی که میوه جنگ ناتمام ولایت مجاور را از دست کودکان بی هویت و بیگناه افغان میچیند و زیر پوست این شهر کنار من و شما نفس میکشد. ارتش آدمهای بی هویت را هر روز سان میبیند و بر سر چهارراههای این شهر دسته دسته سرباز دارد تا شیشه ماشین ما را پاک کنند و فال بفروشند و گدایی کنند.

همیشه پشت چراغ قرمزهای بی پایان شهر تهران که هستم، از پشت شیشه دودی شده ماشین، این بچه ها را که میبینم از خودم میپرسم که آیا باید به اینها کمک کرد و از آنها چیزی خرید و پولی داد یا خیر؟ منطقم میگوید که هرگز! چون واضح است که این پول به جیب پدرخوانده میرود و نه این بینوا! قلبم اما نمیتواند از اینهمه ظلم بگذرد و در این کشاکش چراغ سبز میشود و تا چهارراه بعدی به امید سبز بودن چراغ میرانم و این داستان هر روزه ماست.

حکایت میرخان اما عبرت بزرگی است. با همه وجودم فهمیدم که خشونت و پستی روزگاری که خودمان برای خودمان ساختیم از مهربانی و انسانیتمان خیلی بیشتر است. این عبرت را از آن رو مینویسم و به اشتراک میگذارم تا شاید شنیده شود.

برای شماهایی مینویسم که میخواستید میرخان را به مدرسه بگذارید! شماهایی که میخواستید برایش پول بفرستید یا به فرزندی بپذیریدش! برای عالیجناب فیروز نادری که انرژی محبتش را از هزاران کیلومتر دورتر گرفتم.

میرخان چند روزی سوژه جالبی برای ما بود و بعد هم همه میخواستیم یک پایان خوش برایش رقم بزنیم که بعللللللللللللللله ملت قهرمان و نوع دوست ایران این کودک بی آرزو را سر و سامان داد و حالا برویم سراغ سوژه بعدی و عکس سالاد و سلفیهای احمقانه همیشگی!

همزبانان عزیز، این بچه ها هویت ندارند. این بچه ها را به چشم انسان نمیبینند، که اینها نیروی کار و منبع درآمد باس هستند! باسهایی که میگویند این بچه ها اگر معنای بازی را بدانند دیگر کار نخواهند کرد. به مدرسه گذاشتن کسی که با ۱۲ نفر دیگر در اطاق ۱۵ متری زندگی میکند و لباس حداقلی هم بر تن ندارد دردی را دوا نمیکند پول دادن به اینها چاره کار نیست چون به جیب خودشان نمیرود.حتی بچه های ایرانی را هم کم و بیش درگیر همین فاجعه انسانی میبینیم! ایرانی و افغانی ندارد. جای بچه ها در مدرسه است و بس.

آنچه امروز بر سر همه چهارراههای این شهر بی رحم میبینیم یک جرم سازمان یافته و وسیع است. استفاده برنامه ریزی شده از کودکان بی هویت برای کسب درآمد با استفاده از تحریک احساسات و عواطف من و شما. آیا مسئولان کشور ما که یک دختر را وسط صد هزار تماشاچی پسر پیدا میکنند و دستگیر میکنند، نمیتوانند یک روز کنار یکی از چهار راههای شهر به کمین خاورهایی بنشینند که این جرم غیر انسانی را سازمان دهی میکنند؟

واضح است که یک خلا قانونی بسیار بزرگ وجود دارد! اینها هویت ندارند و به بهزیستی و شهرداری و تامین اجتماعی و شورای شهر و هیچ جای دیگری ربطی ندارند. هیچکس مسئول این وضع فاجعه بار شهر و ابعاد غیر انسانی آن نیست.

گیرم که میرخان را هم به مدرسه بردیم و لباس نو بر تنش کردیم با هزاران هزار میرخان دیگر چه میکنیم؟ اگر میخواهید کاری بکنید، از قدرت شگفت انگیز شبکه های اجتماعی استفاده کنید و مطالبه ای را مطرح کنید.

مطالبه منع قانونی به کار گرفتن کودکان زیر سن قانونی و وضع مجازاتهای بسیار سنگین برای متخلفان جرایم سازماندهی شده در این وادی.

بیایید مسئولان را مجبور کنیم که ما را رها کنند از این رنج بی حساب دیدن صورت معصوم این کودکانی که نمیدانیم چطور بدون اینکه شکم باس گنده تر شود به آنها کمک کنیم. جای بچه ها در مدرسه و جای جنگ زدگان در کمپ است و ما وظیفه انسانی داریم به کمپها کمک کنیم، سازمان ملل هم کمک میکند. جای جنگ زدگان بر سر چهارراههای شهر نیست تا در سرما و گرما روزی ۱۸ ساعت برای باس کار کنند.

باور کنید که شبکه های اجتماعی این قدرت را دارند تا مسئولان را وادار به شنیدن کنند. اگر میخواهیم مساله را به صورت سیستمی و از ریشه حل کنیم باید وادارشان کنیم قوانین لازم را تصویب و اجرا کنند. کمپ بسازند و آنوقت به کمپها کمک کنیم.

۱۷ دیدگاه در “ما را رها کنید از این رنج بی حساب

  1. کسی که فکر کنه میتونه در چاردیواری خونه اش خوشبخت باشه، زندگی نکرده
    بارها این منظره ها که بخوبی توصیف کردید اندک دلخوشیهامون رو برباد داده. مافیاها و باندهای خلاف همه ناشی از سو مدیریت افرادی است که بناحق بر روی صندلی هاشون نشستند و کمترین تخصص و وجدان کاری ندارند و چه بسا خودشون مستقیم یا غیر مستقیم و ابلهانه در خدمت همین مافیاها هستند. شناسایی ضعف های اجتماعی و قانونی, کار شهرنشین های شعار زده و متوهم نیست. وظیفه ملیه که متاسفانه گاهی با منافع باندهای قدرت همراستا نیست و افراد را مجبور به پرداخت بهای سنگینی میکنه. به خاطر همین با ناامیدی تماشاچی می شویم.

  2. سلام دوست عزیز
    وقت بخیر
    وبلاگ شما رو از طریق پست اینستاگرام پروفسور نادری پیدا کردم و گزارشی درباره این مطلبتون نوشتم که در لینک زیر قابل مشاهده هست
    http://derang.ir/%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%BA%D9%85%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%DA%AF%DB%8C%D8%B1-%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%AE%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%A8%D8%A7%DB%8C%D8%B3%DB%8C%DA%A9%D9%84%E2%80%8C/

  3. چه بگوییم که هر روز پشت هر چراغ قرمزی روح خسته مان سردر گم و آزرده میشود … کودکی بسیار خرد بر پشت بانویی که هیچگاه فرصت دوباره اندیشیدن در مورد هویت خودش را هم نیافته .
    آری اندیشیدن فرصت میخواهد و لحظه ای فراغت بال ، من ونوعی من هیچگاه به این بانو هیچ کمکی که اورا تشویق به زجر دادن آن کودک اسیر بی رحمی کند انجام نمیدهم … و قصه اینجاست همین از کنارشان گذشتن روحم را در هم میشکند و بار نگاه آن کودک … بار سنگینی بر دوشن میگذارد دوست دارم از همین تریبون که نمیدان گوش شنوایی دارد ؟ فریاد بزنم شهردار محترم شهر گل و بلبل تهران … خسته نباشی برای این سکوت مرگبارت ?
    بشکن این سکوت و فریاد کن و مسئولین دیگر را هم وسط بیارو این ننگ رو از دامن جامعه به نام اسلامی پاک کن ، مطمئنم مردم پاک سرشت ما از هیچ کمکی مضایقه ندارند .
    فوزیه عباسی دهبکری شهروند تهران

  4. نوشتم لاکن با توجه به بزرگی بعد این فاجعه نقطه ای از هزار هم نشد … هموطنان بیایید کمپین فریاد علیه این نامردمی سر دهیم کودکان بدون آینده در این مملکت باید انسان شمرده شوند بیایید فریادمان را بر سر بی عدالتی بلند و رسا سر دهیم خاموشی خیانت است به انسانیت
    ایران زمین مقتدر و ثروتمند است میتواند و باید به این لا ابالی گری مسئولان پایان دهد بیایید تلاش کنیم شاید یکی از ما در این میان این صدا ها را به گوش انسانیت برساند .
    یک نگاه گذرا به شهرستان بسار پر جمعیت و بسیار منظم تبریز سربلند بیاندازید جای بسی افتخار است شعارشان
    شهر بدون گدا و بدون معتاد … باورتان میشود این همه نظم و انظبات بیاموزیم از آنها … خواهیم دید شدنی است
    تبریز هم ایران است سویس نیست .

  5. نمیدونم چی بگم . . . دیگه دلم و ذهنم از اینهمه خودخواهی پره چطور میتونن برای منافعشان از بچه ها سواستفاده کنن . . . کاش بتونیم انسان باشیم . امیدوارم به بعنوان یه گدا به بچه های کار نگا نکنید اونا یه بچن که از دنیا فقط بی رحمیو آوارگی دیدن خواهش میکنم اگه تونستید کمکی کنید دریغ نکنین و دستشون رو بگیرین بجای دادن پول . .

  6. Awal bebakhshid ke man font Farsi nadaram, Bale omidwaram ke roozi ke hich bacheyi dar in waze nabashe berese wali mishe oon roozo zoodtar aword.Agar har kasi ke mitone doone doone in bacheharo bebaran be khone khodeshon wa negahdari konandwa dar zemn hamegi faaliyat konim ke masoolin mogheeyati dorost konand ke bache digari be in sarnewesht dochar nashe besyar khob khahad shod.

  7. سلام‌جناب تقوی بسیار متاثر شدم تلخ و دردناک است ظلمهایی که پایان ندارد و قلبهایی که بی مهر می تپند من تازه این فیلم را دیدم و فقط اشک ریختم…
    اگر از میرخان خبر جدیدی دارید لطفا”اطلاع دهید.من آماده هستم تا اگر کمکی باشدهرچنداندک همکاری کنم.موفق باشید.

پاسخ دادن به حمید طهماسبی لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *