گل آفتابگردان

اسفند ۱۳۶۶ بود. کلاس پنجم دبستان. شب تا صبح، موشک پشت موشک بر سر تهران می‌ریخت.

الان که ۳۸ سال از آن شب‌ها گذشته، شاید گفتنش سورئال باشد، اما وقتی رضا یزدانی در ترانه “تهران” می‌خواند:
«خط موشکو تو دستت نسل من خط کشی می‌کرد» برای نسل ما، دقیقاً دارد یک سکانس از آن شب‌ها را تصویر می‌کند. در دل یک شهر خاموش، مردم ترس‌خورده با انگشت آسمان را نشان می‌دادند. جسمی آتشین، آرام از فراز آسمان می‌گذشت، و چند لحظه بعد—صدای انفجار. بوی مرگ. ما این شب‌ها و روزها را زندگی کرده‌ایم.

یادم هست فردای یکی از همان شب‌های موشک‌ باران که مدارس را تعطیل کرده بود، مثل یک صبح عادی بیدار  و راهی مدرسه شدم. امتحان ثلث دوم داشتیم. آن سال‌ها نه تلفنی بود، نه اینترنت، نه شبکه اجتماعی.وقتی رسیدم مدرسه، سرایدار—که آن سال‌ها به او می‌گفتیم بابای مدرسه مرا که دید، گفت:
«اینجا چه کار می‌کنی باباجان؟»
گفتم: «امتحان داریم.»
گفت: «تعطیله پسر. جنگه جنگ…»

و آن سال دیگر به مدرسه نرفتیم. شاید اولین کشوری بودیم که آموزش از راه دور را «راه‌اندازی» کرد؛ پای تلویزیون نشستیم و با برنامه‌ها درس خواندیم. سال‌ها بعد، فیلمی آمد که بخشی از آن روزها را واقعی و بی‌نقاب به تصویر کشید. بمب یک عاشقانه.

امروز جمعه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴، می‌خواستم وارد مجتمعی شوم که کافه محبوبم در آن‌ جاست. دم در، با تردیدی پرسیدم از نگهبان:
«پدر جان، کافه بازه؟»
لبخند زد و با سر تأیید کرد. ناگهان پرت شدم به صبح همان سه‌شنبه اسفند ۶۶. چهره بابای مدرسه آمد جلوی چشمم. دیشب باز موشک بود. باز انفجار. باز همان حس لعنتی. چهار دهه گذشته، اما همان طعم گس، همان تعلیق بی‌پایان، هنوز گریبان آدم را می‌گیرد.

عزیزی تماس گرفته از آن‌ سوی دنیا. حال‌ و‌ احوال می‌پرسد. سعی می‌کنم شوخی کنم، سر به سرش بگذارم. اما از ته وجودم می‌دانم چه رنجی می‌کشد. فکر کن سال‌ها بجنگی، هرچه ساختی را رها کنی، از صفر در جغرافیایی دیگر شروع کنی، و تهش بفهمی فقط جسمت مهاجرت کرده و روحت هنوز گروی این خاک است.

حجم بغضش از آن‌ ور خط اشکم را درمی‌آورد. تماس را قطع می‌کنم. سی ثانیه بعد دوباره زنگ می‌زنم، فحشی به اینترنت می‌دهم و سعی می‌کنم حالش را بهتر کنم—آن‌ قدری که بتواند برود سر کار. این خاصیت نسل ماست. نه فقط درد خودمان را می‌خوریم، که حال دیگران را هم باید خوب کنیم.

امروز خوشحالم که تهرانم. فکر اینکه این صبح لعنتی را جای دیگری از دنیا بیدار می‌شدم، به‌ راحتی می‌توانست یک ایست قلبی کامل باشد. برای آنها که ایرانی بودن را تجربه نکرده‌اند، این تناقض غریب است—به عظمت کوه دماوند.

دوست لبنانی‌ام پیام داده و جویای اوضاع است. برایش نوشتم: «داریم مثل بیروت می‌شویم.» شهری که عاشقانه دوستش دارم. هر بار که دیدمش، خراب‌تر از قبل بود، اما زنده‌تر.

تصویر ساختمان‌های شهرآرا، سعادت‌آباد، جهان کودک… روی اسکرین، قلبم را فشار می‌دهد. یاد جای گلوله‌ها روی دیوارهای بیروت می‌افتم.

یکی دیگر از دوستانم دلواپس است. رفته بود با زن و بچه‌اش به سیاحت خارج از کشور. چند روز پیش داشتیم حرف می‌زدیم و من خوشحال بودم از این‌که چقدر درست دارد زندگی می‌کند. حالا نوشته:
«دارم سکته می‌کنم. مادرم سر خیابان فلان زندگی می‌کنه که…»

قرار بود امروز صبح با دوستی برویم مرکز شهر صبحانه. پیام داده: «اومدم پیش پدر و مادرم، تنها نباشن.» برایش فیلم «بمب، یک عاشقانه» را فرستادم و نوشتم: «شاید امروز بهترین وقت برای دیدنش باشه.»

جواب داد:
«ایشالا جنگ نشه، یه صبحونه دلچسب می‌زنیم.» یاد اسفند ۱۳۹۸ افتادم. داشتم اعلامیه تعطیلی یک‌هفته‌ای دفتر شرکت را می‌نوشتم، با این امید که هفته بعد همه‌چیز به روال برگردد…و بعد؟ رفتیم توی سیاهی بی‌پایان کرونا.

ایرانی بودن، با اختلاف، سخت‌ترین کار دنیاست. یک ایرانی، درگیر حجم عظیمی از تناقض‌ها و سطحی از اضطراب مزمن است که فقط یک ابرانسان شاید بتواند تابش بیاورد. ایرانی که باشی، گذشته‌ پرست می‌شوی. چون آینده همیشه تار است. مبهم. تهدیدآمیز.

و حتی اگر با پاسپورت دیگر، کنار ساحلی دنج، با آتشی گرم و امنیتی بی‌نقص باشی… ته دلت آرام نیست. اما ایرانی—بیا نزدیک‌تر.

بگذار بگویم:
میهنت قدیمی‌ترین کشور جهان است. قبل از تاریخ بوده و باز هم خواهد بود.

و انسان ایرانی، گل آفتاب‌گردان است.

گلها همه رو به آفتاب قد می کشند اما تنها آفتابگردان است که حتی روزهای ابری نیز ردپای آفتاب را تعقیب میکند. آفتابگردان نیک میداند که روزهای ابری همیشه نمی مانند و تنها کافی است که او رویای خورشید را به فراموشی نسپارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *