Category: عمومی

  • رهش ، داستان تهران امروز و خودبس

    رهش ، داستان تهران امروز و خودبس

    دوستی داشتم که خانه اش در خیابان فرشته مشرف بود به باغ سفارت روسیه و یک تراس بی نظیر داشت که رو به این باغ زیبا باز میشد. معدود دفعاتی که در این تراس زیبا نشستم با خودم فکر میکردم که ای کاش همه الهیه و فرشته را میدادند دست خارجیها تا همینجور ناب و دست نخورده برایمان نگهش دارند.

    نقل الهیه و فرشته نیست، همه جای تهران چنین شده است و تنها جاهایی که زورمان نرسیده در آن برج و مرکز خرید بسازیم، همین املاک تحت مالکیت اجانب خونخوار هستند. شما فکر کنید، ملک سفارت آمریکا در خیابان طالقانی و یا ملک سفارت انگلیس در خیابان فردوسی و باغش در خیابان شریعتی و چندین ملک ممتاز دیگر، قابل تغییر کاربری بود. معلوم نیست چند سال پیش همه را بنه کن کرده بودیم که هیچ بسازیم به جایش.

    راستش این است که همه ایران شده تهران و تهران هم شده مجموعه ای از بی قاعدگی ها و بی عشقیهای پایان ناپذیر با مردمی که در این هزارتوی بی عشقی و بی قاعدگی که فقط و فقط پول در آن حرف میزند، سخت در تلاشند تا ادای زندگی را دربیاورند.

    رضا امیرخانی در کتاب جدیدش به نام رهش ، چنان قلم زده است که وقتی کتاب را برداشتم نتوانستم زمینش بگذارم تا تمام شود و وقتی تمام شد، حیرت زده این بودم که پنداری من و نویسنده هر دو از یک پنجره به موضوع نگاه کرده­ ایم و من هم اگر قلم او را میداشتم و هوشش را، حتما همینها را قلمی میکردم.

    امیرخانی آنچه ما با تهران و خودمان میکنیم را به مجازاتی قدیمی به نام خودبس تشبیه میکند، که طی آن اعضای بدن محکوم را بریده و به خوردش میدهند تا به حیات رنج آورش ادامه دهد. او مینویسد:

    از جسمش ببرانید و بر جانش بخورانید… و همین ماند تا رسید به من. حک شد و ماند روی دیوارهای کاهگلی منازل و سنگچین باغها تا از ایشان ببرند و مجوز صد و بیست درصدی و صد هشتاد درصدی و بالاتر بدهند که از جسمم ببرانند و بر جانم بخورانند.

    و من نمیفهمیدم که این عذابی است تاریخ مند به نام نامی خودبس که زجرآورترین عذابهای دربار بوده است. و همین امروز در جلسات اداری و شورایی و تشکیلاتی آن بالا مینویسند که “عالم محضر خداست” و “ما شیفتگان خدمتیم” و …. اما اگر گوش بسپاری به دیوارها، صدای میشنوی که میگوید از “جسمش ببرانید و بر جانش بخورانید…

    کتاب نقل داستان مادری است که فرزندش در هیاهوی خودبس در تهران امروز، ساکن خانه ویلایی موروثی پدری است با فرزندی که آسم دارد و همسری که معاون شهرداری است. داستانی به شدت واقعی که در صفحاتی از کتاب بی تاب میکند خواننده را از فرط اینهمه واقعیتی که هر روز نمیبینیم.

    “چه فرقی دارد فرزند من با جانباز شیمیایی که در جنگ آسیب دیده است؟ صدام فرزند من کیست؟ ایلیا را چه کسی به این روز انداخت. آن صدام گوشت داشت و پوست و استخوان، اما این صدام کاغذ است و آیین نامه شهرسازی و قانون ترافیک و شماره گذاری پلاک و معاینه فنی و این شهر آلوده …. ”

    آنها که “ارمیا” ی امیرخانی را هم خوانده ­اند، دمی را هم با ارمیای رهش خوش خواهند بود که پایان بندی داستان را هم رقم میزند و کودک مسلول را وا میدارد تا شماره یک بکند به همه این شهر بی قاعده و مریض و همه ما.

    هرگز فکر نمیکردم که بعد از نفحات نفت بتوانم نوشته دیگری از امیرخانی را همانقدر دوست داشته باشم، اما رهش را امسال عیدی خواهم داد و بارها خواهم خواندش.

  • جشنواره گل لاله و چند نکته

    جشنواره گل لاله و چند نکته

    اینجا نوشته بودم که یک آقای محترمی هر سال خیابان زرافشان تهران را به هنگامه ای از زیبایی بی بدیل گلهای لاله تبدیل میکنند.

    امسال نیز ظاهرا قرار است همین جشنواره زیبایی به پا شود و البته ظاهرا مساحت بیشتری از کنارگذر خیابان را به این کار اختصاص خواهند داد. مسلما اینکه ایشان با هزینه و همت شخصی چنین هدیه زیبایی به شهر ما میدهند جای ستایش دارد، اما آدمیزاد که احتمالا ما باشیم مریضی غر زدن و فضولی دارد و ترک عادت هم لابد موجبات مرض است.

    من اما در گذر هر روزه ام از این خیابان، متوجه شدم که دو سه نفر دائما در کنار محوطه ای که زیر کشت پیاز  گلها است، قراول میروند! هر ساعت روز و هر ساعت شب! عاقبت کنجکاوی قافیه را بر من تنگ کرد و از یکی از آنها پرسیدم که شبانه روز آنجا چه میکنند؟ داستان این است که این آقایی که در تصویر میبینید و دو نفر دیگر توسط همان آقای محترم برای جلوگیری از سرقت پیاز گلها آنجا به نگهبانی مشغولند!

    اینجا چند نکته باریک وجود دارد که شاید بد نباشد گفته شود.

    اینکه مردم جامعه ما به پیاز گل لاله کاشته شده رحم نمیکنند نشانه چیست؟

    اینکه که یک نفر حاضر شده در سرمای زمستان بدون هیچ امکاناتی (واقعا هیچ امکاناتی) وسط خیابان نگهبانی بدهد نشانه چه وضعیتی در اشتغال کشور است؟

    اینکه آقای دکتر عزیز ما چاره ای جز اینکار نداشته اند قابل درک است، اما وجود امکان استخدام کردن آدمها برای کار در شرایط غیر انسانی (ولو اینکه داوطلب داشته باشد) در مورد قانون کار و نظام حمایت اجتماعی کشور ما چه میگوید؟

  • پاییز برگ ریز هزار رنگ

    پاییز برگ ریز هزار رنگ

    پنجره زیبایی در خانه دارم که از اول پاییز هر روز به رنگی در میاید، گفتم شاید در دنیای که رنجهایش را شبانه روز با ما تقسیم میکند نگه داشتن اینهمه زیبایی برای یک نفر خودخواهانه باشد.

  • تلاویچ ،یک خلاقیت دوست داشتنی

    تلاویچ ،یک خلاقیت دوست داشتنی

    شرکت تلاونگ که از جمله اولین شرکتهای تولید کننده تخم مرغ در معنای مدرن آن است، محصولی به بازار داده که آنقدر خوب بود که تصمیم گرفتم برای قدردانی از یک فکر زیبا در موردش بنویسم.

    تلاویچ در واقع یک ساندویچ سلامتی است که از سفیده تخم مرغ و نان گاتا و پنیر گودا درست شده و در یک بسته بندی بسیار شکیل و زیبا به قیمت ۵ هزار تومان بازار عرضه شده است.

    تلاویچ بعد از ورزش میتواند شبیه یک مائده آسمانی جلوه میکند و همچنین یک صبحانه بسیار مناسب و مقوی به شمار میرود.

    تلاویچ از جمله محصولاتی است که تا وقتی وجود ندارد کسی احساس کمبودی نمیکند، اما وقتی به بازار می آید احساس میشود که چرا اینهمه وقت کسی به فکر تولیدش نیافتاده است.

    اینکه مدیران ارشد تلاونگ با فکر و خلاقیت تنها به تولید و توزیع تخم مرغ اکتفا نکرده و روی صنایع تبدیلی سرمایه گذاری کرده‌اند، جای تحسین و تقدیر دارد. خواستم به سهم خودم برایشان تبلیغ کنم.

    پانوشت: چون مدیران تلاونگ تا این لحظه حق حساب مربوطه را واریز نکرده اند باید بگویم که عکسی که از محصول وجود دارد به شدت از خود محصول زیباتر و خواستنی تر است اما این موضوع چیزی از ارزشهای آن کم نمیکند.

  • تعلق به سرزمین

    تعلق به سرزمین

     

    دکتر سریع القلم مینویسند:

    یکی از بزرگترین مشکلات ایران این است که در کشور ما ” تعلق به سرزمین” بسیار ضعیف است. یعنی ایران هنوز یک “کشور- ملت” نیست
    در کشورهای پیشرفته دنیا، افراد تفکر خود را دارند، بعد در یک مدار بزرگتربه یک گروه تعلق دارند و درمدار بزرگتر ازآن احساس تعلق به سرزمین دارند.
    شما اگر تاریخ غرب را بخوانید مقدم تر از دولت بخش خصوصی بوده و مقدم تر از بخش خصوصی اصل دیگری بوده است و آن ثروت و قدرت سرزمین بوده که خیلی اهمیت داشته است.

    آلمان و ژاپن در تابستان 1945 براثر جنگ جهانی دوم یک کشور مخروبه بودند، اما به جزکسانی که آمریکایی ها بالاجبار از آلمان برداشتند و بردند، سندی دال برمهاجرت آنها موجود نیست. این خیلی مهم است. بعد دیدیم که درعرض 30-20 سال کشور خود را اصلاح کردند و دومین و سومین قدرت اقتصادی جهانی شدند.

    این که یک شهروند در جامعه ما به راحتی از ماشین آشغال بیرون می اندازد و تعریف از تمیزی خیابانهای اروپا می کند، یک معنی تربیتی دارد، یک معنای عمیق دیگری هم دارد که به این سرزمین تعلق خاطرندارد.

    ناسیونالیسم

    ما یک ناسیونالیسم احساسی داریم و یک ناسیونالیسم عقلایی. در ناسیونالیسم احساسی قوی هستیم، یعنی اینکه من غذا و موسیقی ایرانی دوست دارم، خانواده ام و زبان فارسی را دوست دارم، به فرهنگ دیرینه ام می بالم و… ولی یک قدم که بالاتر بیایم و ببینم حالا که من در این سرزمین به دنیا آمده ام، من چه مسئولیتی دارم؟ اینجا کم میاورم! اینجا سکوت می کنم! این یعنی فقدان ناسیونالیسم عقلایی.

    بخاطر همین است که من و شما وقتی از یک اتاق می خواهیم بیرون برویم، چون همدیگر را می شناسیم، به هم احترام می گذاریم و کلی باهم تعارف می کنیم، ولی وقتی که در خیابان رانندگی می کنیم یک سانتیمتر اجازه نمی دهیم کسی ازما جلو بزند! چون هیچ احساس تعلقی به همدیگر نداریم.

    چرا هنر شنیدن یک ایرانی ضعیف است؟

    چرامن اصرار دارم که حرف خودم درست است؟ چون من ایرانی درحلقه اول فردی و نهایتا” درحلقه دوم گروهی گیر کرده ام. آن حلقه مهمتر و سوم ملی که همه این ها را به هم ربط می دهد، وجود ندارد.
    کسی به من آموزش نداده که سرنوشت حلقه اول و حلقه دوم به حلقه سوم ربط دارد. تا وقتی ناسیونالیسم عقلایی نداشته باشیم و به این سرزمین فکر نکنیم، هیچ تحولی در ما و سرزمینمان صورت نخواهدگرفت.

  • آدرس جدید کانال تلگرام کافه دیجیتال

    آدرس جدید کانال تلگرام کافه دیجیتال

    با سلام خدمت مخاطبان گرامی

    متاسفانه کانال تلگرام قبلی کافه دیجیتال در اثر اشتباه شخصی من پاک شد. ضمن پوزش از شما در کانال جدید خدمت شما خواهم بود.

    https://t.me/cafedigitalll

  • برنامه نود ، ساعت صداقت

    برنامه نود ، ساعت صداقت

    دوشنبه شب گذشته به روال همه دوشنبه شبهای دیگر در کشور ما، برنامه نود جلوی دوربین رفت. برنامه ای که بی تردید روی کاکل مجری دوست داشتنی آن میچرخد.

    عادل فردوسی پور بی تردید بهترین گزارشگر حال حاضر فوتبال ایران است و از نظر درک فوتبالی و اطلاعات دست اول در بین همکارانش کسی به گرد پایش هم نمیرسد. اما از نظر من اصلا نه صدای خوبی دارد و نه فیزیک مناسبی و نه حتی از نظر فنی مجری خوبی است. آنچه اما برنامه نود را برای من جذاب میکند، صداقت نسبی این برنامه در این وانفسای تزویر و ریا است.

    دوشنبه شب گذشته در برنامه نود بحث ۵ نفره ای مابین عادل فردوسی پور، مدیر عامل، عضو هیات مدیره، مربی و کاپیتان باشگاه استقلال شکل گرفت که طی آن دروغگویی مربی باشگاه با شهادت عضو هیات مدیره باشگاه استقلال روی آنتن زنده به اثبات رسید. جالب این بود که هر دو طرف هم قسمهای غلیظی را برای اثبات صداقت خود میخوردند. از جان بچه‌اشان تا مقدس‌ترین مقدسات مذهبی.

    تا اینجای کار البته خیلی چیز عجیبی نیست. خود ما خوب میدانیم که در چه لجنزار متعفنی از ریا و دروغ زندگی میکنیم. آنچه برای من جالب آمد این بود که فردای آن روز، بزرگان فوتبالی کشور به جای اینکه دروغگو را نکوهش کنند فریادشان بر سر عادل بلند شد که ای موجود خبیث چرا جو آرام ورزش کشور را بر هم میزنی؟ از جان فوتبال چه میخواهی؟ چه چیزی را میخواهی ثابت کنی؟ چرا بزرگان فوتبال را به جان هم می اندازی؟

    واقعا آدمیزاد حیرت میکند! دو نفر آدم عاقل و بالغ روز روشن و جلوی میلیونها نفر دروغ گفته اند و به هم تهمت زده‌اند آنوقت مردم به جای اینکه دروغگو را مورد عتاب قرار دهند و پوستش را بکنند، از کسی که پرده دروغ را بالا زده  گله میکنند که چرا آرامش ما را بر هم زده‌ای و بزرگان را به جان هم میاندازی؟

    واقعا چه به روز خودمان آورده ایم؟ طرف مردم را نصیحت به حجاب برتر میکند و خودش آبجو به دست در پارک ژنو کله‌اش را باد میدهد بعد طلبکار مردم میشود که چرا وارد حریم خصوصی من شده‌اید! آن یکی راست راست در دوربین نگاه میکند و دروغ میگوید و بعد که دستش رو میشود، شاکی هم هست که چرا روی ما را به روی هم باز میکنید و از جان ما چه میخواهید!

    اینقدر به دروغ و ریا عادت کرده ایم که وقتی کسی آنرا برملا میکند میشود تقصیر کار و بر هم زننده آرامش!!! واقعا گند همه چیز را درآورده ایم.

    ای کاش روزی برای سیاست و اقتصاد این کشور هم برنامه نود تولید شود چون فقط آن روز است که میشود به اصلاح امور امید داشت.

  • داستانی زیبا در مورد قدرت کلمات

    داستانی زیبا در مورد قدرت کلمات

    قدیم‌ها یک کارگر عرب داشتم که خیلی می‌فهمید. اسمش قاسم بود. از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری. اول‌ها ملات سیمان درست می‌کرد و می‌برد وردست اوستا تا دیوار مستراح و حمام را علم کنند. جنم داشت. بعد از چهار ماه شد همه‌کاره‌ی کارگاه. حضور و غیاب کارگرها. کنترل انبار. سفارش خرید. همه چیز. قشنگ حرف می‌زد. دایره‌ی لغات وسیعی داشت. تن صدایش هم خوب بود. شبیه آلن دلون. اما مهمترین خاصیتش همان بود که گفتم. قشنگ حرف می‌زد.

    یک بار کارگر مقنی قوچانی‌مان رفت توی یک چاه شش متری که خودش کنده بود. بعد خاک آوار شد روی سرش. قاسم هم پرید به رییس کارگاه خبر داد. رییس کارگاه درجا شاشید به خودش. رنگش شد مثل پنیر لیقوان. حتی یادش رفت زنگ بزند آتش‌نشانی. قاسم موبایل رییس کارگاه را از روی کمرش کشید و خودش زنگ زد. گفت که کارگرمان مانده زیر آوار. خیلی خوب و خلاصه گفت. تهش هم گفت مقنی‌مان دو تا دختر دارد. خودش هم شناسنامه ندارد. اگر بمیرد دست یتیم‌هایش به هیچ جا بند نیست.

    بعد قاسم رفت سر چاه تا کمک کند برای پس زدن خاک‌ها. خاک که نبود. گِل رس بود و برف یخ‌زده‌ی چهار روز مانده. تا آتش‌نشانی برسد، رسیده بودند به سر مقنی. دقیقا زیر چانه‌اش. هنوز زنده بود. اورژانس‌چی آمد و یک ماسک اکسیژن زد روی دک و پوزش. آتش‌نشان‌ها گفتند چهار ساعت طول می‌کشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون. چهار ساعت برای چاهی که مقنی دو ساعته و یک‌نفره کنده بودش.

    قدرت کلمات

    بعد هم شروع کردند. همه چیز فراهم بود. آتش‌نشان بود. پرستار بود. چای گرم بود. رییس کارگاه شاشو هم بود. فقط امید نبود. مقنی سردش بود و ناامید. قاسم رفت روی برف‌ها کنارش خوابید و شروع کرد خیلی قشنگ و آلن دلونی برایش حرف زد. حرف که نمی‌زد. لاکردار داشت برایش نقاشی می‌کرد . می‌خواست آسمان ابری زمستان دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند. می‌خواست امید بدهد. همه می‌دانستند خاک رس و برف چهار روزه چقدر سرد است. مخصوصا اگر قرار باشد چهار ساعت لای آن باشی. دو تا دختر فسقلی هم توی قوچان داشته باشی. بی‌شناسنامه. اما قاسم بی‌شرف کارش را خوب بلد بود. خوب می‌دانست کلمات منبع لایتناهی انرژی و امیدند. اگر درست مصرف‌شان کند. چهارساعت تمام ماند کنار مقنی و ریز ریز دنیای خاکستری و واقعی دور و برش را برایش رنگ کرد. آبی. سبز. قرمز. امید را گاماس گاماس تزریق کرد زیر پوستش. چهار ساعت تمام. مقنی زنده ماند. بیشتر هم به همت قاسم زنده ماند.

    آدم‌ها همه توی زندگی یک قاسم می‌خواهند برای خودشان. زندگی از ازل تا ابد خاکستری بوده و هست. فقط این وسط یکی باید باشد که به دروغ هم که شده رنگ بپاشد روی این همه ابر خاکستری. اصلا دروغ خیلی هم چیز بدی نیست. دروغ گاهی وقت‌ها منشا امید است. امید هم منشا ماندگاری. یکی باید باشد که رنگی کند دنیا را. کلمه‌ها را قشنگ مصرف کند و شیاف‌شان کند به آدم. رمز زنده ماندن زیر آوار زندگی فقط کلمات هستند. کلمات را قبل از انقضا، درست مصرف کنید. قاسم زندگی‌تان را پیدا کنید.

    پانوشت: این داستان نوشته فهیم عطار است.

  • بنیاد کودک نازنین و ریاکاریهای من

    یکی از معضلاتی که در  اثر حضور در دنیای آنلاین گریبانگیر آدم میشود این است که خیلی وقتها باید خودت را برای دیگران توضیح بدهی.

    یکی از موارد توضیح لازم هم به نظر میرسد که داستان بنیاد کودک باشد. واقعیت این است که بارها به من گفته شده که چرا مثل خیلی از کسانی که کارهای عام المنفعه میکنند سرت را پایین نمی اندازی و بی سر و صدا ادامه نمیدهی؟ دلیل این علنی و عمومی کردن موضوع چیست؟ حتی به خودم گفته اند که تو ریاکاری میکنی و دنبال تمیز کردن چهره خودت هستی!بنیاد کودک

    مسلما اعتیاد و جرائم مواد مخدر، طلاق، تصادفات رانندگی، بلایای طبیعی و فقر مطلق از جمله ناهنجاریها اجتماعی و اقتصادی هستند و تقریبا همه خیریه ها به دنبال رفع پیامدهای ناشی از این ناهنجاریها هستند.

    مستقل از نگاه انسان دوستانه به موضوع کودکان بدسرپرستی که امکان ادامه تحصیل ندارند، بر این باورم که نگرش سیستمی به موضوع امنیت و رفاه در جامعه هم حکم میکند که به فکر این بچه ها باشیم.

    بازگرداندن بچه ها به شرایط ادامه تحصیل، در واقع جلوگیری از افزایش جهل و نادانی و تباهی و تبدیل این بچه ها به انسانهایی مولد و مثبت در افق آینده ۱۰ ساله است. در واقع بنیاد کودک پیش از آنکه جامعه بی رحم و به شدت ناهنجار ما، چاقو و یا مواد مخدر و هزار چیز دیگر به دست این بچه ها بدهد، قلم در دستشان گذاشته و راهی مدرسه‌اشان میکند.

    این کار باعث میشود تا تعدادی هر چند اندک از تعداد مجرمان فردای جامعه کاسته شده و به تعداد انسانهای مولد اضافه شود و همه ما جامعه ای سالمتر و با امنیت بیشتر داشته باشیم.

    در این میان اما من نمیفهمم که چرا وقتی من از هر فرصتی استفاده میکنم تا دیگران را تشویق به کمک به بنیاد کودک بکنم و خودم هم در حد توانم به این بنیاد نازنین کمک میکنم، عده ای مصرانه علاقه دارند ثابت کنند که نیت شیطانی و یا ناپاکی پشت این موضوع وجود دارد.

    اصلا فرض کنیم که من شیطان رجیم هستم و با بدترین نیتها به شکل ریاکارانه ای دارم اینکار را میکنم، آیا این بهتر از ریاکاریهای بی سود و حاصل کسانی نیست که به نام هزار روش به مقدسات متوسل شده و جیب مردم را خالی میکنند؟ اصلا بیایید شما هم ریاکاری کنید و هزار نفر را کمک کنید، چی از این بهتر؟ من با صدای بلند همه را دعوت میکنم به کمک کردن به کودکان تحت پوشش بنیاد و خودم هم در اول صف قرار میگیرم. حالا هر کس هر اسمی میخواهد روی آن بگذارد اصلا مهم نیست. به قول عالیجناب خیام:

    گر من ز می مغانه مستم، هستم

    گر کافر و گبر و بت پرستم هستم

    هر طایفه ای به من گمانی دارد

    من زان خودم هر آنچه هستم هستم

  • ماجرای خانم موگرینی و کوزه های میان تهی عصر دیجیتال

    داستان سلفی گرفتن نمایندگان مجلس با خانم موگرینی در جریان تحلیف آقای رییس جمهور، در این چند روزه حسابی در صدر اخبار و سوژه های مورد توجه قرار گرفته است.

    بسیاری از چهره های مشهور سیاسی، اجتماعی و هنری و شخصیتها نسبت به این اتفاق موضع گرفته و انتقادات بعضا شدیدی را هم حواله نمایندگان مورد نظر کرده‌اند. در این میان اما به نظر میرسد قدری بی انصافی هم دارد صورت میگیرد که قصد دارم به آن بپردازم.

    واقعیت این است که یکی از پیامدهای تحول دیجیتال توسعه بسیار زیاد شبکه های اجتماعی بوده است، در نتیجه همه مردم با هر سطح سواد و آگاهی به ابزارهایی دست پیدا کرده‌اند، که به آنها قابلیت انتشار آنی نظرات و محتوای مورد نظرشان را میدهد که البته این فی نفسه پدیده مبارکی است و قطعا به توسعه کمک خواهد کرد.

    از سوی دیگر گوشیهای هوشمند در کشور ما ضریب نفوذی حدود ۵۰% پیدا کرده‌اند و هر روز هم مجهزتر از دیروز به بازارهای مصرف عرضه میشوند.

    در این میان مردم برای تغذیه شبکه های اجتماعی خود سخت به پیسی محتوی برخورد کرده‌اند. در واقع آدمها به این دلیل که قابلیت تولید محتوی به درد بخور به قدر کفایت در خود نمیبینند، لاجرم رو به گرفتن عکسهای سلفی صد تا یک غاز و یا عکس گرفتن از سالاد و آبمیوه و یا کارتونهای وی چتی می آورند.

    برخی دیگر هم در توهم جذابیت و خلاقیت تا عمق اطاق خوابشان در زندگی خصوصی خود عقب رفته‌اند تا جلب توجه مخاطبان کیلویی (این نوشته محمدرضا واقعا ارزشمند است) خود را بکنند.

    در این میان سوژه هایی مانند خانم موگرینی غنیمتی گرانبها خواهند بود. در نتیجه تعجب کردن از رفتار نمایندگان همان مردمی که برای سلفی گرفتن خودشان را به کشتن میدهند و حتی از جسد افراد مشهور و یا بیماران در حال احتضار هم برای تولید محتوی نمیگذرند، برای من قدری عجیب است.

    به قول شیخ بهایی، از کوزه همان برون تراود که در اوست. این نمایندگان اتفاقا نماینده واقعی همان مردمی هستند که شبانه روز در فاضلاب محتوی دست و پا میزنند و جرمی ندارند مگر اینکه در یک رویدادی که زیادی مورد توجه بوده، همان کاری را کرده‌اند که رای دهندگانشان دائما در کوچه و خیابان مشغول انجام آن هستند. قبول کنیم که این دوستان واقعا عصاره فضائل خود ما هستند.