آخر شبی رفته بودم قدمی بزنم در محوطه ساختمان. کنار در اصلی مجتمع پسرکی نشسته بود که چشمها و صورت گیرایی داشت اما بی نهایت کثیف و نامرتب. چشم داشت به خیابان و منتظر کسی بود. نگاهمان بهم گره خورد. نتوانستم از او بگذرم.
اسم و رسمش را پرسیدم و دوست شدیم. نه ساله ای بود از هرات، نامش میرخان بود و فراری جنگ ناتمام افغانستان.
میگفت که به سختی مادرش را راضی کرده تا به همراه برادرش به ایران بیاید و پول دربیاورد. فال حافظ میفروخت به ما تا بختمان باز شود اما خودش نمیدانست آرزو چیست.
آشوب شبم تکمیل شد! نمیدانستم به چه کسی لعنت بفرستم. به جنگ طلبان یا به جبر جغرافیا؟ یا به خودم! آنچه میدانم اما این است که میرخان از خیلیها مردتر است.
پاسخ دادن به ما را رها کنید از این رنج بی حساب – امیر تقوی لغو پاسخ