یکی از دوستانم این ویدیو را برایم فرستاد و سر صبحی کلی باعث انبساط خاطر شد. راستش برایم تداعی کننده این بوده که آدمها وقتی حق شکست خوردن نداشته باشند کارهایی را انجام میدهند که در حالت عادی غیر ممکن به نظر میرسد. خودم بارها و بارها و مدت طولانی از 20 سال اخیر در این وضعیت بوده ام و اجبارا پیروز شدم. اگر چه درد و خونریزی زیادی را باید تحمل کرد که جای پرداختن به آن اینجا نیست اما به هر حال این هم نوعی پیروزی است.
خاطرم هست که وقتی دخترم الیانا کوچک بود، بسیار تلاش میکرد تا دوچرخه سواری یاد بگیرد و موفق نمیشد. هر سال بزرگتر میشد و رشیدتر و سنگینتر و در نتیجه چرخهای کمکی که برای حفظ تعادل میبست هر روز میشکست و در یادگیری حفظ تعادل هم توفیقی نداشت. القصه، یکسال بعد از زمستان که امکان دوچرخه سواری فراهم شد، به من گفت که بیا برویم و دوچرخه سواری به من یاد بده. من هم که تجربیات گذشته را داشتم گفتم بدون چرخهای کمکی و فقط همین یکبار را برایت وقت میگذارم و اگر یاد نگیری دیگر روی من حساب نکن! نمیدانم در چشمانم و لحنم چه جدیتی دید که آب دهانش را قورت داد و گفت قبول! خلاصه رفتیم به حیاط و چرخهای کمکی را باز کردیم و سوار دوچرخه اش کردم و محکم زدم به پشتش و گفتم برو ببینم! به همین راحتی و او پا زد و رفت!
او امروز خانم رشیدی شده برای خودش و چند تا ساز میزند و چند زبان بلد است و هنرمندی است برای خودش اما هرازگاهی یاد آن خاطره میکند و شاید حکمتش را بعدا در زندگی بیابد.
دیدگاهتان را بنویسید