Category: عمومی

  • از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیافزود

    از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیافزود

    برخی تصاویر هستند که به اندازه چندین کتاب حرف دارند برای زدن و این تصویر بی شک یکی از آنهاست که به تاریخ پرآشوب ایران میپیوندد.

    برای من که مدتهاست از سیاست و ماجراجویهای آن گذر کرده ­ام و کمتر چیزی در مورد خاورمیانه و بخصوص ایران متعجبم میکند، ماجرای محمدعلی نجفی مانند یک زلزله هفت ریشتری بود. کاری به روایتهای رسمی و درگوشی که از ماجرا نقل میشود ندارم اما چندین سوال ذهنم را چنان به چالش کشیده که مپرس.

    اول اینکه در پشت پرده سپهر سیاست این کشور چه میگذرد که آدمی که مظهر عقل، اعتدال و درک و تحلیل بوده است حاضر است در روز روشن و با علم به اینکه از عقوبت گریزی نخواهد داشت، دست به جنایت بزند اما آن اسرار هویدا نشود؟

    دوم اینکه، فروپاشی اخلاق در این کشور به چه حدی رسیده است که مادری که پسری نوجوان دارد، این چنین وارد حریم زندگی دیگری میشود و طرف را به چه جنونی میرساند که دست به قتل او بزند؟

    سوم اینکه، از هر طرف که به ماجرا وارد شوید موضوع یک فاجعه تمام عیار است و به قول شاعر: از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیافزود، اما چقدر ما مردم بیشرف و بی همه ­چیز شده­ ایم که چنین اتفاق فاجعه باری را هم دستمایه طنز و یاوه سرایی و قضاوتهای مزخرف میکنیم. ننگ بر ما که مانند زامبیها از همه چیز تهی شده ­ایم و ای کاش هرگز این گوشیهای هوشمند و اینترنت پرسرعت را بدست هر تهی مغزی نمیدادیم تا امروز اینگونه فاضلاب محتوی غرقمان نکند.

    قربانیهای این ماجرا فقط آن دو نفر که به قول محمدرضا شعبانعلی، سوار بر ببر سیاست و قدرت شدند و نتوانستند پیاده شوند نیستند، بلکه این ببر همه ما را به قربانگاه برده است.

  • تهران و پروانه های بهاری

    تهران و پروانه های بهاری

    اگر شما هم از آن دسته ایرانیهای جان سخت و پررویی هستید که هنوز در اثر زلزله و سقوط هواپیما و مرگ در پراید و غرق شدن در سیل و هجوم ملخ و  افزایش 4 برابری قیمتها و رکود بی­سابقه اقتصادی و هزار درد و بلای دیگر نمرده ­اید، احتمالا این روزها شاهد یک سورپرایز ویژه در شهر تهران هستید.  

    این روزها شهر پر شده است از پروانه­ های رنگ و وارنگی که دائما جلوی چشم هستند و برای ما که عادت به تهران خاکستری داریم واقعا اسباب مسرت هستند.

     

    راستش این است که من به درست یا به غلط، به قول شاملوی بزرگ چراغم در این خانه میسوزد و هر جای دنیا که میروم باز تهران شهر من است و خیلی کم میشود که در غربت برای بازگشت به آن روزشماری نکنم.

    هوای این خانه شنی لب ساحل با همه پلشتیها و کج و کوله­ گیهایش برایم دلپذیرتر است و این روزها با پروانه ­ها روزگارم زیر این سقف نرمتر میگذرد.

  • وودی آلن و معنای زندگی

    وودی آلن و معنای زندگی

    این متن ترجمه من از سخنان وودی آلن است.

    پنداری که هر یکصد سال کسی سیفون یک توالت بزرگ را میکشد و همه آدمهای روی زمین را تغییر میدهد. همه و همه، افغانستانیها، آمریکاییها و همه آدمهای سیاره ما میروند و یک سری آدمهای جدید میایند که هر کاری میکنند تا از پس نگرانیها و اضطرابهای خودشان بربیایند و بعد دوباره کسی سیفون را میکشد و همه میروند.

    پنداری که هر صد سال یکبار کل سیاره ما را خانه تکونی میکنند و همه آدمها را دور میریزند. همه کسانی که زندگی ما را به بدبختی کشانده اند، همسایه بغلی شما، جیب بری که در خیابان جیب شما را زده است، رییس جمهورتان، سارق بانک و هر کس دیگری از بین میروند. این مانند یک چیز خیلی بزرگ و بیمعناست. خب شما که نمیتوانید با درک این موضوع زندگی کنید. چون اگر با این فلسفه بخواهید زندگی کنید، فقط مینشینید در خانه و دست به هیچ کاری نمیزنید! چرا باید اصلا صبح از خواب بیدار شد و کاری کرد؟ من فکر میکنم این وظیفه هنرمندان هست که با درک این واقعیت وحشتناک درباره زندگی، به ما بگویند که چرا باید زندگی کنیم و زندگی برایمان مهم باشد.

    اگر این حقیقت فاجعه بار بی معنی بودن زندگی و فرجام بی معنایی را بفهمیم باید علیرغم دانستن این حقیقت تلاش کنیم و بفهمیم که چرا زندگی هنوز ارزشمند است؟ این وظیفه سختی است که به عهده هنرمندان گذاشته شده است تا به مردم بگویند که چگونه همه چیز اینقدر فاجعه بار است و چرا هنوز باید ادامه داد؟ و این چالش همیشگی هنرمندان بوده است.

    من همواره از کودکی دیدگاهی بسیار منفی نسبت به زندگی داشته ام، از وقتی که یک پسربچه بودم و گذر عمر هم آنرا بدتر نکرده است. معتقدم، زندگی تجربه رنج آور، کابوس وار و بی معنایی است و تنها راه برای اینکه شاد باشید این است که به خودتان یک دروغهایی بگویید و خودتان را فریب بدهید. من اولین کسی نیستم که این را میگوید. نیچه، فروید یوجین اونیل هم همین را میگویند. باید یک سری توهمات برای خودتان فراهم کنید تا بتوانید ادامه بدهید. اگر زندگی را همانگونه که هست درک کنید و بخواهید بر آن اساس حرکت کنید، ادامه زندگی برایتان غیر ممکن میشود.

  • رنج بودن یا واقعیت؟

    رنج بودن یا واقعیت؟


    این نوشته پاسخی است برای کامنت رضا که بر نوشته قبلی نوشته است:

    صحبتهاتون واقعا زیبا بود اما مدتها بود صحبتهایی بی پایه تر از این صحبتهای جناب مدیری نشنیده بودم ما بدون شک در یکی از یک تا سه دوره خوب تاریخ بشر هستیم لطفاً کتابهای factfullness یا کتابهای استیون پینکر را بخوانید و بسیاری کتابهای دیگر مانند کتابهای ویل دورانت درباره سیاهی تاریخ این صحبتها، صحبتهای کسی است که با تاریخ و آمار و نیز تصویری که رسانه می تواند ایجاد کند بیگانه است.

    راستش این است که چند ماه پیش کتاب factfullness را از طریق پادکستهای بی پلاس و علی بندری عزیز شناختم و ترجمه فارسی آن به نام واقعیت را که نشر نوین چاپ کرده است (ترجمه بی کیفیت و چاپ از آن هم بدتر) خواندم و خریدم و به خیلیها هم هدیه دادم و پادکست مربوطه را هم برای خیلیها فوروارد کردم.

    شما هم میتوانید خلاصه کتاب را با صدای دوست داشتنی علی بندری از اینجا بشنوید و من هم چند خطی در موردش خواهم نوشت اینجا هم میتوانید Ted Talk روزلینگ را ببینید.

    این کتاب حاصل کار یک دانشمند سلامت جهانی سوئدی و پسر و عروسش است که با استناد به اعداد و ارقامی و بررسی روندهای برخی پدیده­ ها در جهان، اثبات میکند که اوضاع بشر کنونی بهتر از همه نسلهای دیگر بشر تا کنون بوده است. او با بررسی آمارهای مربوط به مسائلی نظیر: میزان تحصیلات دانش آموزان دختر در مقطع ابتدایی، میزان کاهش فقر، میزان مرگ و میر کودکان و نوزادان و مادران باردار در جهان، میزان تلفات انسانی ناشی از بلایای طبیعی، میزان واکسینه شدن کودکان زیر یکسال در جهان، شاخص برابری جنسیتی در تحصیل، میزان دسترسی مردم به برق و شاخصهایی از این دست، به ما ثابت میکند که روند عمومی زندگی بشر طی دهه های اخیر به طور پیوسته و پایدار رو به بهبود بوده است.

    او سپس میگوید که غرایزی هفت گانه که در وجود بشر هستند، یک جهان بینی نادرست را در ما شکل داده اند که باعث میشود که ما اینهمه بهبود و حرکت رو به جلو را درک نکرده و فکر کنیم که همه چیز همواره در حال بدتر شدن است و دنیا و روزگار کنونی خیلی آزگار و خراب است.

    کتاب واقعیت

    در واقع او هم معتقد است که اخبار یعنی خبر بد! و امروز به لطف انقلاب دیجیتال، ما دائما و به صورت شبانه­ روزی در معرض اخبار (که قاعدتا منفی و بد هستند) قرار داریم و این سبب شده است که اینهمه نسبت به دنیا منفی باشیم. نهایتا هم هانس روزلینگ پیشنهاد میکند که برای بهتر شده حالمان و تصحیح جهان بینی بیمارمان 10توصیه او مبنی بر:

    در نظر گرفتن اکثریت آماری و میانگین و حدود هر پدیده، سورپرایز نشدن از شنیدن اخبار بد، درک پدیده رشد بر مبنایی غیر از خط مستقیم، محاسبه ریسکها به جای ترسهای غیر قابل اندازه گیری، در نظر گرفتن نسبتها در مسائل مختلف، گروه بندی کردن به جای کلی گرایی، دیدن تغییرات آهسته به جای تسلیم سرنوشت بد خودساخته شدن، برداشتن قدمهای کوچک برای بهتر کردن امور، خودداری کردن از سرزنش دیگران و کنار گذاشتن نگاه تک بعدی را به کار بگیریم.

    رضا جان اگر بخواهم در یک پاراگراف فهمم را از کتاب روزلینگ بنویسم، میتوانم بگویم که نویسنده اعتقاد دارد که امروز تمدن بشری در مسیری که طی هزاران سال طی کرده است بر اساس شاخصهای آماری کاملا مشخص و کمی و قابل اندازه گیری در وضعیت خوبی بوده و رو به بهبود هم میباشد. آقای روزلینگ به خوبی با برشمردن خطاهای شناختی انسانها به ما نشان میدهد که چرا فکر میکنیم همه چیز بد است و نهایتا هم به ما راهکارهایی نشان میدهد برای تصحیح جهان بینی نادرست خودمان.

    تا اینجای کار من با شما همداستان هستم! اما یک جای کار این داستان بدجوری لنگ است و آن این است که شما و روزلینگ در واقع دارید به من میگویید که وقتی میبینی مردمانی دارند از سیری میترکند برای آن یک میلیارد گرسنه غصه نخور چون همینجوری اگر پیش برویم تا 50 سال دیگر نسبت گرسنه ها به کل جمعیت از 15 درصد به 9 درصد میرسد که البته آن 9 درصد از نظر تعدادی از تعداد این 15% در حال حاضر بیشتر خواهد بود! برای اینهمه جنایت که در دنیا رخ میدهد حالت را خراب نکن چون همیشه همین بوده و از قضا امروز دنیا بسیار تمیزتر و شیکتر از همیشه است. برای اینهمه ظلم و کثافت که دنیا را فرا گرفته، برای اینهمه رنجی که بشر از اول تا امروز کشیده سر در گریبان نبر چون امروز این رنج از همیشه کمتر است و همین فرمان جلو برویم صد سال دیگر کمتر هم میشود.

    رضای عزیز، من خودم در مقطعی از عمرم معلم ریاضی بوده ام و عدد میفهمم و روند و رویداد را هم درک میکنم! هر روز که پشت میزم مینشینم، دنبال بهتر کردن اعداد و ارقام سازمان و حفظ روندهای رو به رشد سازمان هستم اما همزمان از اینکه باید به یکنفر که ساعت 5 صبح بیدار میشود تا از شهریار بیاید به میدان ونک و دفتر من را تمیز کند و تا شب جلوی من و ده نفر دیگر دولا و راست بشود یک میلیون و سیصدهزار تومان بدهم، حالم از خودم و همه چیز دیگر به هم میخورد و نمیتوانم به خودم بگویم خوب برو شاکر باش که آمار بیکاری دارد پایین میاید و روندهای فلان و بیسار را برای خودم مرور کنم.

    من هم میفهمم که آمار تصادفات جاد­ه ای در ایران با روند کاهشی رو به روست ولی نمیتوانم از مرگ یک زن و شوهر در سی و سه سالگی در شب عید وسط یک خیابان فرعی در روز روشن تهران دق مرگ نشوم چون آمار چیز دیگری را نشان میدهد.

    درست است که نهایتا این آمارها و ارقام هستند که روندها را میسازند اما غافل شدن از تک تک انسانها و سرنوشتان و درک رنجی که میکشند و میکشیم است که حال آدم را خراب میکند. بدون اینکه خیلی بخواهم وارد جزییات بشوم شما را دعوت میکنم به آشنایی با David Benatar فیلسوف زایش ستیزی که در کتاب Better never to have been پاسخ درخوری برای ما فراهم کرده است. چیزی که مدیری و شاید هم من از آن مینالم مصداق آن مثال دیوید بناتار است که میگوید: زندگی مانند تماشای یک نمایش تاتر است که اینقدر بد نیست تا بلند شوید و سالن را ترک کنید ولی اگر از اول میدانستید که چقدر بد است اصلا به تماشایش نمیامدید. مصاحبه با ایشان در بی بی سی

    دیوید بناتار



  • محبتهای کوچک

    محبتهای کوچک

    از اضمحلال عمومی نوع بشر و زندگی روی کره زمین که بگذریم، روزگار ما ایرانیها چنان شده است که تا چشم میبیند و گوش میشنود و عقل میپندارد، خرابی است و تباهی و بلایای طبیعی مانند سیل و زلزله و ریزش کوه و آلودگی هوا و مشقتهای حکومت ساخته مثل افزایش 4 براری قیمت همه چیز و تحریم و سایه جنگ و کمبود دارو و غذا و بیکاری و اعتیاد و هزار عارضه دیگر.

    قصدم از نوشتن این متن این نیست که بگویم چرا زندگی برای ما ایرانیها هر روز سخت تر از دیروز است و چشم انداز آینده هیچگاه چنین تاریک نبوده است. این که چه کسی مقصر است و یا قسمت و روزگار چرا یقه ما ایرانیها را سفت چسبیده و رها نمیکند. فقط میخواهم بگویم کاش در این برزخ بی پایان، مهربانیهای کوچک به یکدیگر را فراموش نکنیم. اگر میتوانیم به کسانی که سر راهمان سبز میشوند در حد توانمان کمک کنیم.

    در محل کار هوای سرایدار و تحصیلدار و آبدارچی و هر کسی که از لحاظ مالی از بقیه ضعیفتر است را داشته باشیم.

    به پارکبان و پیک و شاگرد سوپرمارکت و گارسون محبتی برسانیم. باور کنید گاهی ده هزار تومان هم میتواند گره از کار کسی باز کند. گاهی حتی یک احوالپرسی هم میتواند طرف را سبک کند.

    در اسنپ و تپسی که مینشینیم به راننده پول نقد بدهیم! شاید لنگ پول بنزینش باشد و نتواند صبر کند تا پولش را از شرکت بگیرد.

    هوای پدر و مادر و یا هر بزرگتر دیگری که با حقوق بازنشستگی زندگی میکند را داشته باشیم.

    خلاصه اینکه وقت خودخواهی و خودبینی نیست. کمی باید گردتر خوابید تا بقیه هم این شبهای سرد و تاریک را بی سرپناه نمانند.

    بعد التحریر: هر چه کردم برای سال نو تبریک بنویسم، نتوانستم درگیر چیزی بودم شبیه این حرفهای مهران مدیری عزیز.

     

  • فلسفه آربینجر در کالیفرنیکیشن

    فلسفه آربینجر در کالیفرنیکیشن

    در فلسفه آربینجر یاد میگیریم که مهمترین رکن این است که به حس خود خیانت نکنیم. در واقع پایه اصلی کار این است که انسانها با توجه به تجربیات شخصی خود میتوانند تشخیص بدهند که در موقعیتهای مختلف دیگران چه خواسته­ ها و نیازمندیهایی دارند و حس کنیم که در مقابل آنها چه رفتاری باید از خود نشان بدهیم. این ظرفیت انسانی در واقع عمیقترین حس انسان است که درست و غلط را در مواجهه با دیگران به او نشان میدهد.

    هنگامی که این حس عمیق انسانی به ما میگوید که در مواجهه با کسی انجام دادن چیزی درست و یا غلط است و ما بر خلاف آن حس عمل میکنیم در واقع داریم به آن حس عمیق انسانی خودمان خیانت میکنیم. وقتی به خودمان خیانت کنیم، به دنبال توجیهی برای این خیانت خواهیم گشت. به دنبال داستانی برای روایت خواهیم گشت که کار غلط ما در آن روایت درست به نظر برسد و یا حداقل تقصیر غلط بودنش به گردن ما نیافتاد.

    عمدتا کاری که ما میکنیم این است که تقصیرات را گردن دیگران میاندازیم و خودمان را مبرا میکنیم. در واقع ما مسئولیت کار غلطی را که داریم انجام میدهیم به گردن دیگران میاندازیم. عمل اتهام­ زنی به دیگران در قالب احساسات منفی نظیر افسوس خوردن، ترس، خشم، رنجش، گستاخی و تکبر، آزردگی خاطر و بی قراری و ناشادی و امثالهم در ما خود را نشان میدهد. حالا اینجا یک سوال مطرح است و آن اینکه اگر آن حس عمیق انسانی ما راهی را به ما نشان داد که بر خلاف عرف و اخلاق و تعهد بود چه باید کرد؟

    کالیفرنکیشن یک سریال تلویزیونی است که از سال 2007 به مدت 7 سال توسط Showtime ساخته و پخش شده است. داستان بر مبنای یک نویسنده با استعداد به نام هنک مودی است که به دلیل دنبال کردن حس لحظه­ای خود و در لحظه زندگی کردن دچار ماجراهای دردسر سازی میشود. این نوع تفکر و زندگی باعث شده است که هنک از دوست دختر و دختر نوجوانش جدا شده و نتواند در کنار آنها زندگی کند.

    او از چشم اجتماع یک آدم بی مسئولیت، شریک عاطفی خائن و پدری بی مبالات است که حتی به ناروا متهم به تجاوز جنسی به یک نوجوان هم میشود اما در هیچ بخشی از سریال نمیبینیم که او برای اشتباهاتش عذرخواهی نکند و یا به دنبال مقصر کردن کسی غیر از خودش باشد. همیشه بعد از هر گندکاری شرمنده است و دنبال راهی برای بهتر کردن حس آدمها و اصلا دختر و دوست دخترش را سرزنش نمیکند و وقتی هم که پس زده میشود با آرامش میپذیرد و درد میکشد. او ممکن است خوشبخت نباشد اما در صلح است و شاد و سرخوش. شاید هم به همین دلیل است که شما در حین تماشای سریال حتی وقتی هنک بدترین خرابکاریهای ممکن را انجام میدهد اصلا از او بدتان نمیاید.

    کالیفرنیکیشن

    در واقع جای جای این سریال پر است از موقعیتهایی که هنک به دنبال حس خود میرود و از قضا در چاله میافتد اما قلب او در صلح است! بارها میبینیم که بعد از یک گندکاری کوچک و یا هرچقدر بزرگ، چقدر سبک و فارغ البال است و هرگز چیزی را توجیه نمیکند ولو وقتی که توی رختخواب مچش گرفته میشود، او خود و دیگران را پذیرفته و دردهای ناشی از انتخابهایش را هم پذیرفته است.

    همزمانی تماشای این سریال با دوره زمانی که در آن در تلاشم که فلسفه آربینجر را بیاموزم برایم جالب بود. مهمترین مساله درک حس عمیق انسانی خودمان در هر وضعیت و دنبال کردن آن است و حالا سوال این است که اگر حس درونی من مانند هنک مودی در وضعیتهای مختلفی که سر راهم قرار میگیرد، چیزهایی را انتخاب کند که با اصول اخلاق و جامعه و تعهدهای چند جانبه­ ای که دارم در تضاد باشد چه اتفاقی میافتد؟

    در واقع بعضی وقتها حس عمیق انسانی و یا وجدان ما چیزی را به ما میگوید و یا راهی را به ما نشان میدهد که خیلی بر اساس منطق و عدالت و تعهد و انسانیت نیست! در این حالت اگر به این حس خود پشت کنیم و به دنبال عرف و قانون و تعهد برویم عملا به نوعی وارد کوزه شده ایم و اگر به دنبال حس خود برویم ممکن است دچار دردسر و یا درگیر هزینه هایی بشویم و یا به کسی آسیبی بزنیم. در این جور موقعیتها باید چه کنیم؟

    درک امروز من این است که باید قبول کنیم که به قول هنک مودی I am an asshole  و سعی نکنی دیگران را متهم کنی! شاید یک عوضی سبکبال و آرام و دوست داشتنی بر یک جنتلمن ناشاد و پر از پیچیدگی ترجیح داشته باشد کسی چه میداند؟

    شخصا به یاد دارم که یکی از مشهورترین بازیگران ایرانی برایم تعریف میکرد که چگونه در مقطعی از زندگی تصمیم گرفته است که به جای تلاش برای ایفای نقش یک انسان خوب و قابل احترام و متعهد ولی ناشاد و بیقرار، یک انسان شاد و آرام و در صلح ولی از نظر دیگران هرزه و بی اعتبار و هرجایی باشد.

    موخره اول: ممکن است من در این نوشتار دچار یک خطای شناختی و یا عدم درک صحیح شده باشم! از آدمیزاد دوپا چیزی بعید نیست. اگر روزی فهمیدم که اشتباه کردم حتما درستش را خواهم نوشت.

    موخره دوم: این سریال پر است از Nudity و صحنه­ های بالای 25 سال. اگر رفتید و دیدید گناهش گردن خودتان! فردا من را فحش ندهید که اشاعه فحشا کرده ام. من فقط خواستم که برای درک بهتر فلسفه آربینجر از شخصیت اولش برای بیان بهتر موضوع استفاده کنم و احتمالا هم عقلم میرسد که اینها همه در فیلم است و همه چیز با دنیای واقعی تفاوت دارد.

  • الیانا تقوی و مرغی که پرواز میکند

    الیانا تقوی و مرغی که پرواز میکند

    یکی از دوستانم این ویدیو را برایم فرستاد و سر صبحی کلی باعث انبساط خاطر شد. راستش برایم تداعی کننده این بوده که آدمها وقتی حق شکست خوردن نداشته باشند کارهایی را انجام میدهند که در حالت عادی غیر ممکن به نظر میرسد. خودم بارها و بارها و مدت طولانی از 20 سال اخیر در این وضعیت بوده ام و اجبارا پیروز شدم. اگر چه درد و خونریزی زیادی را باید تحمل کرد که جای پرداختن به آن اینجا نیست اما به هر حال این هم نوعی پیروزی است.

    الیانا تقوی

    خاطرم هست که وقتی دخترم الیانا کوچک بود، بسیار تلاش میکرد تا دوچرخه سواری یاد بگیرد و موفق نمیشد. هر سال بزرگتر میشد و رشیدتر و سنگینتر و در نتیجه چرخهای کمکی که برای حفظ تعادل میبست هر روز میشکست و در یادگیری حفظ تعادل هم توفیقی نداشت. القصه، یکسال بعد از زمستان که امکان دوچرخه سواری فراهم شد، به من گفت که بیا برویم و دوچرخه سواری به من یاد بده. من هم که تجربیات گذشته را داشتم گفتم بدون چرخهای کمکی و فقط همین یکبار را برایت وقت میگذارم و اگر یاد نگیری دیگر روی من حساب نکن! نمیدانم در چشمانم و لحنم چه جدیتی دید که آب دهانش را قورت داد و گفت قبول! خلاصه رفتیم به حیاط و چرخهای کمکی را باز کردیم و سوار دوچرخه اش کردم و محکم زدم به پشتش و گفتم برو ببینم! به همین راحتی و او پا زد و رفت!

    او امروز خانم رشیدی شده برای خودش و چند تا ساز میزند و چند زبان بلد است و هنرمندی است برای خودش اما هرازگاهی یاد آن خاطره میکند و شاید حکمتش را بعدا در زندگی بیابد.

     

  • آشغالهای دوست داشتنی

    آشغالهای دوست داشتنی

    هنوز طعم بی نظیر فیلم بمب یک عاشقانه، از پیمان معادی و آنهمه هنری که به پای به تصویر کشیدن روزگار تیره ما دهه پنجاهی ها در روزهای جنگ ریخته بود را زیر زبان داشتم که، فرصتی دست داد تا آشغالهای دوست داشتنی محسن امیر یوسفی را پس از 6 سال توقیف ببینم.

    آشغالهای دوست داشتنی

    این روزها همه جا صحبت از این فیلم است و نقدها و فحش و فضیحتهای زیادی هم شنیده میشود اما واقعا هر که هر چه میخواهد بگوید و ایراد بگیرد و نق بزند، من این آشغالهای دوست داشتنی و آنهمه ظرافت در سناریو نویسی و دیالوگهای شاهکار را ستایش میکنم. فیلمی گرم و لطیف و دوست داشتنی و قابل لمس.

    حکایت منیر حکایت پر آب چشم ایران است که از مشروطه تا امروز یک روز خوش ندیده و فرزندانش هنوز به دنیا نیامده تحت تعقیبند! از چپ و راست و بالا و پایین و ملی و مدهبی همه توی سر هم میزنند و این میان زندگی را فراموش میکنند.

    آشغالهای دوست داشتنی حکایت آنهایی است که اهل فلسفه بافی و چریک بازی نیستند و از جنگ و خون و صدای گلوله بیزارند و فقط و فقط میخواهند زندگی کنند! مثل همه مردم دیگر متمدن دنیا! همین و همین. آنهایی که از چپ و راست و ملی و مذهبی و بسیجی و کراواتی و شرقی و غربی بدجوری یک عذرخواهی طلبکارند. همانهایی که آنقدر عرصه را بر آنها تنگ کردیم که پستوی هر کدام را که بگردی به اندازه بیست سال حبس میشود برایشان برید و دهه هاست که بار گناه و جرمهای خلق الساعه ای را بر دوش میکشند که در جغرافیای دیگری اسمش زندگی است.

  • آربینجر و الگوی ذهنی برون نگر

    آربینجر و الگوی ذهنی برون نگر

    در ادامه تلاش برای یادگیری فلسفه خودفریبی که اینجا در موردش نوشته بودم، فرصتی دست داد تا در کارگاه دو روزه موسسه آربینجر به آموختن Outward mindset بپردازم و باید بگویم وقتی که برای اینکار گذاشتم کاملا ارزشش را داشت.

    آربینجر

    بنا دارم آنچه در این دو روز آموختم را به صورت پادکست منتشر کنم و به محض اینکه وقتم اجازه بدهد کارگاهی با حضور علاقمندان برای مرور آموخته هایمان و اشتراک تجربه ها برگزار خواهیم کرد. امیدوارم به یاد داشته باشیم که انسان زنده کسی است که همواره در مسیر آموختن و کشف خود و دنیای اطرافش باشد و چه بهتر که در این مسیر همراهانی هم با او همسفر باشند.

    لازم است از علی بندری که پادکستهای بی نظیر بی پلاس را منتشر میکند هم تشکر کنم. شاکله پادکستهایی که منتشر خواهم کرد را از بی پلاس آموخته ام و البته موزیکهای فاصله بین متن را نیز از او قرض کرده ام. امیدوارم راضی باشد. (به شدت توصیه میکنم کانال او را دنبال کنید)

    پادکست اول از فلسفه آربینجر را از اینجا بشنوید.

  • بیرانوند و هزاران ستاره دیده نشده

    بیرانوند و هزاران ستاره دیده نشده

    این روزها علیرضا بیرانوند بیست و پنج ساله، دروازه­بان موفق تیم ملی فوتبال ایران و باشگاه پرسپولیس، در مرکز توجهات رسانه­ های داخلی و خارجی است و همه گونه تعریف و تمجید می­شنود و البته حتما که با تایید اهل فن شایسته آن نیز هست.

    یکی دو سال قبل وقتی او به باشگاه پرسپولیس پیوست و در آغاز مسیر شهرت و دیده شدن قرار گرفت در مصاحبه­ هایی روایتی از مسیر بسیار سخت و مشقت­ باری که پیموده است داشت که واقعا شنیدنی بود. از فقر مطلق خانواده در کودکی و زندگی در روستا و اصرار پدر بر کارگری کردن علیرضا به جای درس خواندن و ورزش کردن تا فرار او از ولایت و خوابیدن در میدان آزادی و غیره. اگر این روایت را نشنیده ­اید بد نیست آنرا در اینجا مرور کنید.

    مسلما این حرفها میتواند خوراک مناسبی برای کاسبان موفقیت فروشی و سخنرانان انگیزشی باشد، من اما پشتم از یک چیز لرزید. شما به این فکر کنید که یک بچه با استعداد ایرانی در یکی از دهات لرستان چه تعداد مشکل و بدبختی را باید پشت سر بگذارد تا بتواند به دنبال آن استعداد برود؟ بعد به این فکر کنید که این علیرضا بیرانوند عزیز یکی از چند میلیون آدمی هست که به قول رولف دوبلی در کتاب هنر خوب زندگی کردن، در آدرس و کدپستی اشتباهی متولد شده­ اند و نتوانسته­ اند بر اینهمه مانعی که بر سر راهشان گذاشته ­ایم غلبه کنند و دیده شوند. چند صد هزار موزیسین و هنرپیشه و دانشمند و نویسنده و نقاش و…… داشته­ ایم که چون علیرضا جان سخت نبوده ­اند و در یکی از گردنه ­های صعب العبور زندگی به ته دره رفته­ اند. آیا میتوانیم یک مقایسه ساده داشته باشیم با یک کشور نسبتا پیشرفته و ببینیم که آنها چگونه استعدادها را یافته و پرورش میدهند و ما برای فرزندان ایران چه میکنیم؟