از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیافزود

برخی تصاویر هستند که به اندازه چندین کتاب حرف دارند برای زدن و این تصویر بی شک یکی از آنهاست که به تاریخ پرآشوب ایران میپیوندد.

برای من که مدتهاست از سیاست و ماجراجویهای آن گذر کرده ­ام و کمتر چیزی در مورد خاورمیانه و بخصوص ایران متعجبم میکند، ماجرای محمدعلی نجفی مانند یک زلزله هفت ریشتری بود. کاری به روایتهای رسمی و درگوشی که از ماجرا نقل میشود ندارم اما چندین سوال ذهنم را چنان به چالش کشیده که مپرس.

اول اینکه در پشت پرده سپهر سیاست این کشور چه میگذرد که آدمی که مظهر عقل، اعتدال و درک و تحلیل بوده است حاضر است در روز روشن و با علم به اینکه از عقوبت گریزی نخواهد داشت، دست به جنایت بزند اما آن اسرار هویدا نشود؟

دوم اینکه، فروپاشی اخلاق در این کشور به چه حدی رسیده است که مادری که پسری نوجوان دارد، این چنین وارد حریم زندگی دیگری میشود و طرف را به چه جنونی میرساند که دست به قتل او بزند؟

سوم اینکه، از هر طرف که به ماجرا وارد شوید موضوع یک فاجعه تمام عیار است و به قول شاعر: از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیافزود، اما چقدر ما مردم بیشرف و بی همه ­چیز شده­ ایم که چنین اتفاق فاجعه باری را هم دستمایه طنز و یاوه سرایی و قضاوتهای مزخرف میکنیم. ننگ بر ما که مانند زامبیها از همه چیز تهی شده ­ایم و ای کاش هرگز این گوشیهای هوشمند و اینترنت پرسرعت را بدست هر تهی مغزی نمیدادیم تا امروز اینگونه فاضلاب محتوی غرقمان نکند.

قربانیهای این ماجرا فقط آن دو نفر که به قول محمدرضا شعبانعلی، سوار بر ببر سیاست و قدرت شدند و نتوانستند پیاده شوند نیستند، بلکه این ببر همه ما را به قربانگاه برده است.