Category: عمومی

  • مردی به نام اوه

    مردی به نام اوه

    عشق مثل نقل مکان به یک خانه جدید است، ابتدا آدم عاشق تمام آن چیزهایی است که به نظرش بیگانه میاید، هر روز صبح از خواب بیدار میشود و از آن چیزی که به او تعلق دارد شگفت زده میشود، و از طرف دیگر در ترس دائمی به سر میبرد که مبادا ناگهان سر و کله یک غریبه پیدا بشود و بگوید که آدم دچار اشتباه شده و قرار نبوده صاحب چنین خانه زیبایی بشود. ولی با گذشت زمان نمای خانه ترک برمیدارد و قطعات چوبی لب پر میشوند و آدم تمام گوشه و کنار خانه را میشناسد. آدم میفهمد که وقتی هوای بیرون سرد است باید چه کار بکند تا کلید در قفل گیر نکند.کدام سنگفرشها و کفپوشها زیر پا تسلیم میشوند و آدم چطور باید در کمد را باز کند تا قیژ قیژ نکند و اینها دقیقا همان اسرار کوچکی هستند که باعث میشوند خانه خانه خودم آدم شود.

    کتاب مردی به نام اوه نوشته فردریک بکمن نویسنده سویدی یک رمان عجیب و غریب است. داستان مرد 68 ساله ای است که بلد نیست بدون همسرش که مدتی است فوت کرده زندگی کند و به دنبال این است که خودش را بکشد.

    مردی به نام اوه

    اوه سمبل مردهای قدیمی و کلاسیک است که نه تنها عدول از اصولی که 50 سال پیش برای خود انتخاب کرده را بر نمیتابند، بلکه معتقدند آدم نباید پمپ بنزین خودش را عوض کند یا اجازه بدهد دمای شوفاژ خانه زیاد باشد. از قضای روزگار دومین شخصیت داستان یک زن مهاجر ایرانی است به نام پروانه که همسایه اوه میشود و مسیر داستان را رقم میزند. شاید بیست فصل از 40 فصل کتاب را خوانده بودم و هنوز اوه را دوست نمیداشتم اما در یک سوم پایانی کتاب واقعا دوست نداشتم اوه از پیشم برود. کتاب مردی به نام اوه در سال 2016 دستمایه ساخت فیلمی به همین نام توسط Hannes Holm گردیده است که البته شک دارم به خوبی کتاب باشد.

    اگر خواستید کتابی بخوانید که زیاد از ذهنتان کار نکشد و حال و هوای متفاوتی هم داشته باشد قول میدهم اوه دوست خوبی برای شما باشد. کتاب مردی به نام اوه به صورت صوتی روی نوار قابل شنیدن است.

  • خودفریبی

    خودفریبی

    در گیرودار چهل سالگی و پریشان احوالیهای مربوطه چنان که گفته اند و لابد میدانید، آدمیزاد در به در به دنبال این میگردد که بفهمد چه مرگش است و از جان خودش و این دنیای باطل چه میخواهد. آنها که اینقدر شوربخت بوده اند که سالهای اخیر را با من مجاور بوده اند و لابد از تیر و ترقه هایی که در میکنم هم بی بهره نبوده اند خوب میدانند که چه میگویم.

    بگذریم، به تصادفی دوست جدیدی دقیقا سه ساعت و نیم با من حرف زد تا به من بفهماند که سخت درگیر خودفریبی هستم و قانعم کرد که کتاب خودفریبی (نام اصلی کتاب که توسط موسسه Arbinger تالیف شده است leadership and self-deception است) ترجمه عزیز فرزانه جناب آقای دکتر زاهد شیخ الاسلام را بخوانم.

    کتاب را خواندم و تقریبا چیزی نفهمیدم. (قاعدتا باید در پایان جمله به جای نقطه علامت تعجب قرار میدادم اما خوب که فکر میکنم میبینم واقعا نفهمیدن چیزی از سمت خودم باعث تعجب نیست) واقعا خوش شانس بودم که در فاصله کوتاهی یک کارگاه توسط جناب شیخ الاسلام برگزار میشد و در این کارگاه شرکت کردم و الان که این نوشته را مینویسم احساس میکنم که کمی موضوع را فهمیده ام و راستش همینقدر که فکر میکنم فهمیده ام خیلی حالم را خوب کرده است. راستش این است که همه حرف کتاب این است که دیگران را باید آدم حساب کرد! همین و همین. هر چقدر دوست دارید میتوانید به من بد و بیراه بگویید اما قول میدهم که اگر موضوع را بفهمید شاید اوضاع خودتان هم خیلی خوب نباشد.

    باور نخواهید کرد که همین حرف ساده که همه بنیان کتاب خود فریبی برآن استوار است به طرز شگفت انگیزی زندگی همه ما را تحت سیطره خود درآورده و چه آتشی بر جان ما انداخته است. باری تصمیم گرفتم برای اینکه کتاب را بهتر بفهمم آنرا تبدیل به فایل صوتی بکنم که در اوقات مناسب از آن استفاده کنم و بعدا با خودم گفتم حیف است که آنرا به اشتراک نگذارم. حتی اگر یکنفر با استفاده از این فایلها و یا خواندن این پست با بلای خودفریبی آشنا شود و از شر آن رهایی یابد، قطعا پاداشی بسیار بزرگتر از تلاش من خواهد بود.

    اگر خواستید در مورد موسسه آربینجر اطلاعات کسب کنید اینجا را کلیک نمایید و اگر دوست داشتید موضوع را در قالب یک TedTalk  ببینید اینجا را کلیک نمایید.

    کتاب خودفریبی در 24 فصل توسط انتشارات اورنگ چاپ شده و من تلاش میکنم تا شنبه هر هفته 3 فصل از آن را در کانال کافه دیجیتال به صورت فایل صوتی منتشر کنم. امیدوارم به زودی یکی از پلتفرمهای دیجیتالی کتاب صوتی نسخه درخوری از آن تهیه و به بازار ارائه کنند.

    دانلود سه فصل اول از کتاب صوتی خودفریبی

     

  • قانون ، طلسم لعنت سرزمین ما

    قانون ، طلسم لعنت سرزمین ما

    ایران مملو از نعمات خداداد است، چیزی که همه این نعمات را باطل گذاشته، نبودن قانون است. هیچ کس در ایران مالک هیچ چیز نیست زیرا که قانون نیست. حاکم تعیین می کنیم بدون قانون، سرتیپ معزول می کنیم بدون قانون، حقوق دولت را می فروشیم بدون قانون، بندگان خدا را حبس می کنیم بدون قانون، خزانه می بخشیم بدون قانون، شکم پاره می کنیم بدون قانون. در هند، پاریس، در تفلیس، در مصر، در اسلامبول حتی در میان ترکمن هرکس می داند که حقوق و وظایف او چیست. در ایران احدی نیست که بداند تقصیر چیست و خدمت کدام.
    فلان مجتهد را به چه قانون اخراج کردند؟
    مواجب فلان سرتیپ را به چه قانون قطع نمودند؟
    فلان وزیر به کدام قانون مغضوب شد؟
    فلان سفینه به چه قانون خلعت پوشید؟
    هیچ امیر و هیچ شاهزاده ای نیست که از شرط زندگی خود به قدر غلامان سفرای خارجه اطمینان داشته باشد. حتی برادران و پسرهای پادشاه نمی دانند فردا صبح به عراق عرب منفی خواهند شد یا به مملکت روس فرار خواهند کرد…

    آنچه در بالا آمده است در شماره ششم روزنامه قانون که در سال 1307 هجری قمری منتشر شده آمده و هیچ ربطی (تاکید میکنم هیچ ربطی) به حال و روز 120 سال بعدش نداشته و ندارد و هر گونه شباهت صرفا الابختکی میباشد.

    میدانم که هزار کار مهمتر از خواندن کتاب “ایران بین دو انقلاب” دارید اما اگر خواستید بفهمید که چرا اوضاع کنونی ما چنین است چاره ای ندارید مگر اینکه از قبل از انقلاب مشروطه شروع به مطالعه کنید و این کتاب نقطه آغاز مناسبی خواهد بود.

  • اینستاگرام و زندگی اسلایسی

    اینستاگرام و زندگی اسلایسی

    یک نفر عکسی از پاهای تُپل نوزادی را در توئیتر به اشتراک گذاشته و زیرش نوشته: اگر می خوایید گاز بگیرید برید ته صف! صدها نفر برای این پاهای بامزه غش و ضعف رفته‌اند. چند نفر نوشته‌اند همین فردا میرم «شوور»! می‌کنم، دو_سه نفر نوشته‌اند اصلاً من به عشق همین پاها می‌خوام بچه‌دار شم و …

    مردی روی نوک کوهی ایستاده و دست‌هایش را باز کرده و نوشته: زندگی یعنی فتح قله‌ها!

    زنی در اینستاگرام عکسی از قورمه‌سبزی که پخته منتشر کرده و نوشته: هرکی هرچی دلش می‌خواد بگه. من عاشق اینم برای همسرم قورمه‌سبزی بپزم، اونم بیاد بشینه موهامو ببافه.

    دهها نفر نوشته‌اند: آره خوشبختی یعنی همین! خوشبختید شما…حسودیم شد…. خوش به حال جفت‌تون… دلم برای خودم سوخت و …

    مردی عکسی از سوئیچ ماشینی که خریده را منتشر کرده و نوشته «بالاخره خریدمش». جماعتی لایک کرده‌اند که خوش به حالت و مبارکه و …

    اینها همه بُرش هایی از زندگی هستند نه تمام آن. زندگی اسلایسی! آن بخش از زندگی که دست چین می‌کنیم و به واسطه شبکه‌های مجازی به دیگران اجازه می‌دهیم آن را ببینید و بسیاری بر اساس همین «اسلایس» ما را قضاوت می‌کنند. بسیاری از آنها که برای آن پاهای تپل دوست‌داشتنی غش و ضعف می‌روند اگر همان کودک را به آنها بدهید که ساعت سه نصفه شب بیدار می‌شود، زار می‌زند، نمی‌خوابد، پوشک‌اش نیاز به تعویض دارد، شیر می‌خواهد، خواب را از آدم می‌گیرد و … بعید است هنوز «فقط» به خاطر گازگرفتن پاهایش به او وفادار بمانند و کماکان بچه بخواهند. کودک فقط گازگرفتن نمی‌خواهد، احساس مسئولیت و مراقبت دائمی هم می‌خواهد. می‌توانید؟

    این تصور که زندگی مشترک فقط آن لحظه است که بوی خوش قورمه‌سبزی در فضای خانه می‌پیچد یا مرد می‌نشیند به بافتن گیسوی زن، یک فانتزی زیباست اما وقتی عملی نمی‌شود بسیاری از همسران احساس ناکامی می‌کنند که پس چرا زن من قورمه‌سبزی نمی‌پزد؟ یا چون همسرم موهام رو نمی‌بافه پس دوستم نداره! مردی که خسته از جدال در یک زندگی بی‌رحمانه به خانه می‌آید و هنوز ذهنش درگیر پرخاش رئیس و ضرر و زیان ناشی از معامله و ترافیک کُشنده و بی‌ثباتی بازار و … است دل و دماغی برایش نمی‌ماند که شب هنگام وقتی می‌رسد بنشیند به بافتن گیسو!

    البته که اگر این کار را بکند عجب مرد نیکویی است اما اگر هم حال و حوصله‌اش را نداشته‌باشد دلیل بر فقدان عشق و دوست نداشتن همسر نیست. آن یک عکس که دیده‌اید هم نشان خوشبختی تمام وقت آن زوج نیست. فقط یک بُرش دست چین‌شده از یک زندگی است. یک اسلایس!

    فتح قله ها لذت‌بخش است اما قبل از آنکه کسی روی نوک‌کوهی فاتحانه عکس یادگاری بگیرد، باید رنج بالارفتن از آن را به جان بخرد. عرق‌ریختن، زمین‌خوردن، تحمل سرما و گرما، تاول زدن پا و … آن عکس فقط یک بُرش است. فقط یک اسلایس لذتبخش! مردی که عکسی از سوئیچ ماشین اش را به اشتراک گذاشته هم دشواری خریدن آن را که علنی نکرده. غبطه‌خوردن به آن لحظه گرچه واکنشی طبیعی است اما شاید اگر رنج رسیدن به این موفقیت را می‌دانستیم هرگز غبطه نمی‌خوردیم. این تنها یک بُرش از زندگی مرد است. یک اسلایس نه تمام آن.

    خلایق حق دارند هر اسلایسی از زندگی شان که دوست‌دارند را به نمایش بگذارند اما ما حق نداریم آن یک اسلایس را «تمام» زندگی‌شان فرض کنیم، دست به مقایسه‌اش با زندگی خودمان بزنیم و احساس ناکامی کنیم. «زندگی اسلایسی» می‌تواند آفت آرامش مان باشد اگر باور نکنیم که بسیاری از عکس‌هایی که می‌بینیم و حرف‌هایی که می‌شنویم تنها بُرش‌هایی گزینش شده‌اند، نه تمام آن!

    این نوشته از احسان محمدی در عصر ایران منتشر شده است.

  • امیرکبیر و جوانک سیب زمینی فروش

    امیرکبیر و جوانک سیب زمینی فروش

    همواره معتقد بوده­ ام که نخستین گام در اصلاح امور جامعه ایران کنونی، نگاه به درون و نقد رفتارها و باورهای غلط و خانمان براندازی است که در عمق جان همه ما نهادینه شده است. به همین جهت است که شدیدا با تعارفات جاری در سطح رسانه ها و تعابیری چون مردم قهرمان، خونگرم، مهمان نواز، باهوش، نجیب و هزارویک هندوانه دیگری که به قصد تحمیق مردم به سمتشان حواله داده میشود مخالفم.

    همه ما به خوبی میدانیم که دروغگویی، بی اعتمادی، عدم احترام به قانون در هر سطحی، بی احترامی به حریم شخصی افراد، هرزه نگاهی و فرصت طلبی و دهها صفت مذموم دیگر، چگونه تبدیل به المانهای هویتی ما شده اند.

    در این میان، به مدد شبکه های اجتماعی، هر از گاهی رفتارهای غلط خودمان را به نقد مینشینیم و سری به تاسف تکان میدهیم و ده متر آنطرفتر، خودمان مرتکب همان رفتار غلط میشویم. در واقع انگار که کسر قابل توجهی از مردم ایران چنان مسخ شده اند که علیرغم درک نادرستی برخی رفتارها باز هم قادر به تصحیح خود و جامعه نیستند.

    ویدیوی جوانکی سیب زمینی فروشی که سعی در فروختن خاک به همراه سیب زمینی دارد و یا تصاویر مردمی که در حال غارت بار کامیون چپ شده هستند و دهها ناهنجاری آزار دهنده دیگر عملا برداشتی ناقص از شرح حال کنونی مردم ماست.

    همان کسانی که با تاسف بر سرنوشت نژاد آریایی این ویدیوها و محتواهایی نظیر آنرا به اشتراک میگذارند فردای آن روز همان کار را به شکل دیگری در زندگی خود تکرار میکنند. چه فرق است بین کاسبی که سعی در فروش خاک به همراه سیب زمینی دارد و کارمند شیک و یقه سفیدی که هزینه تاکسی شخصی خود را در هزینه های کاری خود گزارش میکند و یا مسئول عالی رتبه ای که از امکانات دولت به نفع شخص خودش استفاده میکند. همه اینها یک معنی دارند فقط سیب زمینی فروش بخت برگشته ابزار دزدی اش به سهولت قابل کشف است و باقی نه!!! خاک ریختن فروشنده به کیسه سیب زمینی همه ما را بر آشفته است حال آنکه سالهاست خودروسازان وطنی بدتر از آن در حق ما میکنند و ما به آن عادت کرده ایم. بانکها و موسسات اعتباری فقط مانده که هفت تیر بر کمر ببندند و راهزنی کنند از جیب مردم و کسی را باکی نیست.

    در این میان سوال اساسی این است که آیا باید اول آدمها اصلاح بشوند تا جامعه سالمی شکل بگیرد یا اینکه حداقلی از سلامت در جامعه مورد نیاز است تا انسانها بتوانند در مسیر انسانیت پیشرفت کنند؟

    واقعیت این است که موجود انسانی تنها موجودی است که اول هستی پیدا میکند و بعدا ماهیت انسانی به خود میگیرد و پس از تولد برای تبدیل شدن به آنچه آنرا انسان مینامیم (واجد عقل، احساس، وجدان و قادر به زندگی شرافتمند اجتماعی) نیازمند محیط مناسب و تربیت و نگهداری وسواس گونه است. سایر موجودات مانند سگ و گربه و یا سایر حیوانات، از ابتدا دارای ماهیت بوده و سپس با مجموعه ای از غرایز و به همان صورت زاده میشوند و تنها واجد رشد فیزیکی و تکمیل غرایز هستند. به بیان دیگر سگ و گربه و موش همین که به دنیا بیایند و در شرایط عادی حیات خود قرار بگیرند تا پایان همان ماهیت را داشته و قادر به بقا خواهند بود. این تنها انسان است که باید پس از تولد ماهیت انسانی خود را خلق کند والا موجودی بلاتکلیف خواهد بود که هرگز رنگ رشد و انسانیت را نخواهد دید. نکته مهم این است که انسان برای خلق ماهیت انسانی خود به محیط رشد مناسب که همان جامعه باشد نیازمند است تا بتواند خالق خود باشد.

    حالا اینکه محیط رشد ما جامعه ای باشد که در آن تبعیض و بی قانونی نهادینه شده، دزدی و دروغگویی سکه رایج بازار روزمره گردیده، بوی عفونت ریا و فریب همه جا را فرا گرفته و مردم آن جامعه نه با 8 ساعت کار که با 18 ساعت کار قانونی هم نتوانند حداقلی از زندگی شرافتمندانه را برای خود فراهم کنند واقعا چه جایی برای انسانیت و درستکاری باقی خواهد ماند؟ آیا نه این خواهد شد که موجود انسانی تولد یافته به محض کسب توانایی تشخیص خوب و بد، خود را در محیط رشدی خواهد یافت که شرایط نامطلوبی دارد و درسهای غلطی به او میدهد و او به ناچار از مسیر انسانیت خارج میشود؟

    آیا نباید ببینیم که چه میزانی از ناامنی و تبعیض و نادرستی در جامعه تزریق شده که وسعت دید آدمها اینهمه کوتاه شده است؟ خیلی آسان است که با شکم سیر و حساب بانکی سرشار به قضاوت کسانی بنشینیم که خودمان از مسیر انسانیت خارجشان کرده ایم.

    اینکه ما دائما رفتارهای فردی و اجتماعی خود را با رفتارهای فردی و اجتماعی جوامعی مانند ژاپن، سوییس کانادا و امثالهم مقایسه کنیم و دائما تاسف بخوریم در واقع عدم درک صحیح صورت مساله است. آن موجود انسانی که در این کشورها تولد یافته از بهترین زیر ساخت اجتماعی برای رشد انسانیت و درستی در نهاد خود بهره دارد و علاوه بر آن تار و پود قانون و فرهنگ چنان در این کشورها قدرتمند است که حتی اگر کسی بخواهد به مسیر ناصوابی برود عملا بسیار زود از جامعه جدا میگردد.

    حرف نهایی این است که درست است که برای اصلاح امور باید به نقد خودمان پرداخته و از خودمان شروع کنیم اما حقیقت این است که محیط رشد ما نیز باید واجد حداقلی از سلامت و زیر ساخت قانونی باشد تا با گذر یکی دو نسل اوضاع به نسبت بهتر شود.

    این نوشتار طولانی شد اما شاید ختم آن بدون مرور این حکایت معنی را ناقص بگذارد. آورده اند که در سال 1264 قمرى، نخستین برنامه‌ى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان مى‌شود.

    هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باخته‌اند، امیر بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند یا از شهر بیرون مى‌رفتند.

    روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مى‌شود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌اى باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.

    چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. وى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مرده‌اند.

    میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاى‌هاى مى‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچه‌ى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست.

    امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم.
    میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند.

    امیر با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم.. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ایرانى‌ها اولاد حقیقى من هستند و من از این مى‌گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.

  • با حال بد این روزها چه کنیم؟

    با حال بد این روزها چه کنیم؟

    این روزها به مدد انقلاب دیجیتال کانالهای ارتباطی زیادی پدید آمده ­اند که شبانه روز و با تمام توان مشغول رساندن انواع اخبار بد، منفی و بعضا حال بهم زن به ما هستند. از تصاویر سر بریدن آدمها توسط داعش بگیرید تا قحطی در یمن و وضع فاجعه ­بار زلزله زدگان کرمانشاه یکسال پس از مصیبت وارده، در کنار اخبار تحریم و کاهش ساعتی هزار تومان ارزش پول ملی، همه و همه بی وقفه توسط ماهواره، تلگرام، سایتهای خبری، اینستاگرام و غیره به گوش و چشم ما رسانده میشود.

    در این هنگامه آدمی حیران میماند که چرا هیچکس هیچ غلطی نمیکند و چه شد که ناگهان اینهمه بدی در دنیا بوجود آمد و ما اینهمه بدبخت شدیم. کمتر کسی حال خوب دارد و هر کس نگران بیرون کشیدن کهنه گلیم پوسیده خود از آب است. با خودم گفتم بد نیست پس از مدتها چیزی بنویسم شاید حتی حال یک نفر را بهتر کند.

    اول آنکه، وضع دنیا همیشه به همین مزخرفی بوده است. ظلم و بیماری و تجاوز و قتل و غارت و بلایای طبیعی همواره مهمان زندگی بشر بوده­ اند. تنها تفاوت دوران کنونی با دوران گذشته این است که امروز در سایه تسهیل ارتباطات و گسترش رسانه­ ها همه چیز ثبت و ضبط شده و پیش چشم ما قرار میگیرد. نتیجه این است که ما تصور میکنیم اخیرا دنیا به باد فنا رفته و قبلا همه چیز گل و بلبل بوده است.

    دوم آنکه، به قول رولف دوبلی، شما مسئول ایجاد وضع کنونی جهان نیستید و به تنهایی هیچ کاری نمیتوانید انجام دهید مگر آنکه آدم معروفی مانند دونالد ترامپ، ولادیمیر پوتین، اگوستوس سزار و یا ناپلئون بناپارت باشید. اگر زبانم لال به این فکر میکنید که اکسیر جادویی پیدا کرده­ اید که به جنگ و مصیبتهایی مانند آن پایان میدهد باید در افکارتان تجدید نظر کنید. حتما کسی که از شما به موقعیت نزدیکتر است و به شکل حرفه ­ای به مشکل نگاه میکند راه حل شما را شنیده و با دلیل موجهی آنرا رد کرده است.

    سوم آنکه، بیایید سعی کنیم درک کنیم که تماشای تصاویر و دنبال کردن اخبار فجایع هیچ کمکی به هیچ کسی به خصوص قربانیان و خود ما نمیکند.” علاقه­ مندی به تراژدیهای جهانی چیزی جز چشم چرانی نیست. مطلع بودن شاید حس انسانی بیشتری به ما بدهد اما در واقع داریم خودمان را فریب میدهیم.” خلاصه اینکه از اینکه در آفریقا بیمارستان نساختید و به جایش به کارتان رسیده­ اید حس بدی نداشته باشید. دلیلی ندارد که چون در قیاس با قربانیان بمباران حلب وضعیت بهتری دارید احساس گناه داشته باشید. وضعیت میتوانست کاملا برعکس باشد و شما زیر آن بمبها قرار بگیرید.

    چهارم آنکه اگر میخواهیم واقعا کمکی به بهبود وضع موجود بکنیم، بهترین راه این است که از طریق سازمانهای خیریه و حمایتی مورد اعتماد پول نقد بدهیم. اسیر احساسات شدن و تلاش برای دخالت در کار سازمانهای حمایتی و اقدام اجرایی شاید اندکی حال خودمان را بهتر کند اما در نتیجه و حال مصیبت زدگان تاثیر زیادی ندارد.

    پنجم اینکه، برای چیزهایی که کنترلی بر آنها ندارید (نرخ ارز، تحریمهای جدید، جنگ، تحولات سیاسی عمده، خروج شرکتهای خارجی و هزار کوفت و زهرمار دیگر) حرص نخورید. شاید باید فقط مانند یک گربه هوشیار در آفتاب بنشینیم و دست و پایمان را دراز کنیم.

    این نوشتار اقتباسی آزاد از کتاب هنر خوب زندگی کردن نوشت هرولف دوبلی است.

  • ماریا شاراپووا ، توقف ناپذیر

    ماریا شاراپووا ، توقف ناپذیر

    در این دنیا عدالت مطلق وجود ندارد، نمیتوان افکار و حرفهای مردم را در مورد خود کنترل کرد. نمیتوان برای بدشانسی برنامه ریزی کرد. فقط میتوان سخت کار کرد، آن را به بهترین نحو انجام داد و حقیقت را گفت. در پایان این فقط زحمات شما هستند که اهمیت دارند بقیه چیزها از کنترل ما خارج است.

    ماریا شاراپووا

    این بخشی از کتاب بیوگرافی ماریا شاراپووا تنیسور افسانه­ ای تاریخ است که با نام توقف ناپذیر unstoppable منتشر شده است.

    مطالعه بیوگرافی همیشه برایم جذاب و پر کشش بوده است و این یکی واقعا هیجان زده­ ام کرد به طوریکه کتاب را چند روزی با خودم این طرف و آن طرف میبردم تا وقتهای مرده را زنده کند.

    داستان ماریا شاراپووا از 6 سالگی او آغاز میشود وقتی که بی وقفه و با تمرکز بالا با راکتی که عمویش به عنوان هدیه تولد به پدرش داده بود بی هدف توپ را به دیوار میزد. پدرش یوری نام داشت، یک دودکش پاک کن که در آخرین سالهای عصر اتحاد جماهیر شوروی به خاطر فاجعه نیروگاه چرنوبیل به سوچی مهاجرت کرده بود.

    پدر با پیگیری او را به تنها مربی تنیس شهر سپرد و وقتی که مربی به او گفت که دخترش میتواند شماره یک دنیا در تنیس باشد، حرف او را باور کرد. همه داراییش را نقد کرد و با ایمانی رشک برانگیز به آمریکا مهاجرت کرد تا دخترش بتواند در آکادمیهای تنیس آمریکا استعدادش را پرورش دهد. هیچکس را نمیشناخت و حتی زبان انگلیسی هم نمیدانست! کارگری و باغبانی و حمالی کرد تا دخترش بتواند تنیس بازی کند.

    وقتی فصلهای کودکی ماریا، یعنی قبل از اینکه درهای ثروت و شهرت به رویش باز شود را مطالعه میکنید، در بهت و حیرت اراده و ایمان و تمرکز این پدر و دختر میمانید. در فصول پایانی وقتی میخوانیم که او چگونه او با چشمان گریان مجبور به اخراج پدرش از سمت مربی و مدیر برنامه هایش میشود، واقعا چاره ای جز تحسین کردن اینهمه اراده و سخت کوشی نداریم.

    واقعا تعداد بسیار اندکی از آدمها حاضر خواهند بود که برای اهداف خود دست به چنین تلاش بزرگی بزنند و اینها دقیقا همانهایی هستند که موفق میشوند. خیلی از کسانی که امروز ماریا شاراپووای مشهور و ثروتمند و یا بسیاری دیگر از ورزشکاران یا هنرمندان دیگر را در تلویزیون میبنند، با خود میگویند که به اندازه او شانس نداشته ­اند، اما این عین ناآگاهی و بی انصافی است که چشم بر روی یک عمر تلاش و سر سختی آنها ببندیم و تنها روزگار پیروزی را به نقد و قضاوت بنشینیم.

    چند صفحه ای از کتاب به شرح قهرمانی ماریا در نخستین گرند اسلم عمرش در ویمبلدون در سال 2004 پرداخته بود که وادارم کرد فیلم آن را پیدا کنم. تماشای آن واقعا حس حس عجیبی به بیننده میدهد.

     

    ترجمه فارسی که توسط نشر گلگشت منتشر شده پر است از غلطهای املایی و انشایی و ترجمه است، اما جذابیت کتاب به قدری است که دست از خواندن نمیکشید. کاش وقتی کاری انجام میدهیم قدری بیشتر دقت کنیم.

  • هنر خوب زندگی کردن

    هنر خوب زندگی کردن

    در گیرودار چهل سالگی هر چیزی که بتواند اندکی از گیروگورهای ذهنی آدم باز کند غنیمتی به حساب می­آِید. در این راستا کتاب هنر خوب زندگی کردن با ترجمه شایسته عادل فردوسی­ پور و همکارانش واقعا برایم درس­ آموز و دوست داشتنی بود.

    هنر خوب زندگی کردن

    این کتاب که نوشته رولف دوبلی است، با برشمردن 52 الگوی ذهنی تلاش دارد تا به خواننده کمک کند تا از شر اشتباهات معمول نوع بشر در به هدر دادن زندگی خود و دیگران در امان بوده و عمر را کمتر به بطالت بگذراند. به بیان دیگر او میگوید که مغز بشر با سرعت کمتری نسبت به سرعت مدرنیزاسیون زندگی بشر توسعه یافته است و همین باعث ایجاد خطاهای بی شماری در زندگی بشر میشود. به روایت نویسنده، او در این کتاب به ما نمیگوید که زندگی خوب چیست بلکه سعی دارد تا به ما بگوید زندگی خوب چه چیزی نیست!

    کتاب هنر خوب زندگی کردن پر است از جملات و حکایتهای تکان دهنده و به یاد ماندنی و میتوانید از هرجای آن شروع به خواندن کنید. امیدوارم به زودی راوی خوش صدایی کتاب صوتی آنرا هم تولید کند تا بتوانم همیشه آنرا به همراه داشته باشم.

    در لاتاری تخمدانی یاد میگیریم که سهم خودمان در موفقیتهای کمی بیش از صفر درصد است و در جعبه سیاه ذهنی به اهمیت بررسی و تحلیل دقیق اشتباهاتمان پی میبریم. با تعجب میفهمیم که میزان شادی ما به اینکه در گل و شل و سرمای منفی 5 درجه باشیم یا هوای مطبوع 26 درجه کاراییب بستگی ندارد و خواهیم دید که چرا باید بخشی از دستاوردهای خودمان را با کسانی که در کدهای پستی غلط متولد شده اند شریک شویم و از حجم انبوه 95 درصدی مزخرفاتی که ما را احاطه کرده اند خلاص شویم.

    سرویس جهانی بی بی سی مصاحبه ای داشته است با رولف دوبلی که دیدن آن میتواند به شکل گیری تصویر ذهنی مناسبتری در ذهن خوانندگان آثارش کمک کند.

  • خیام و گل لاله و بهشتی به نام پارک کوکنهوف

    خیام و گل لاله و بهشتی به نام پارک کوکنهوف

    در تعطیلات نوروزی فرصتی دست داد تا مهمان پارک زیبای Keukenhof در کشور شگفت انگیز هلند باشم. علیرغم اینکه خیلی اهل عکس گرفتن در مواقع اینچنینی نیستم دریغم آمد که از اینهمه زیبایی تنهایی لذت ببرم و در نتیجه از حاصل عکاسیهای کج و کوله ام این کلیپ را درست کردم.

    برای دیدن نمونه ایرانی باغ لاله ها میتوانید به باغ ایرانی واقع در ده ونک و یا خیابان زرافشان تهران واقع در شهرک غرب بروید و صد البته که عمر لاله هم مثل طول زندگی کوتاه است.

    به قول خیام عزیز:

    چون ابر به نوروز رخ لاله بشست

    برخیز و به جام باده کن عزم درست

    کاین سبزه که امروز تماشاگه توست

    فردا همه از خاک تو برخواهد رست.

  • چرا اینستاگرام ندارم؟

    چرا اینستاگرام ندارم؟

    در روزهای پایانی سال گذشته دعوت شدم تا در مورد آثار انقلاب دیجیتال بر یادگیری و آموزش سخنرانی کنم. اینگونه سمینارها را که از سال پیش به برنامه زندگی خودم اضافه کردم بسیار دوست دارم. باعث میشود تا مطالعه کنم و هم اینکه در تعامل نزدیک با اقشار مختلفی از جامعه که به هر دلیلی امکان ارتباط با آنها را از دست داده ام قرار بگیرم و خودم را محک بزنم.

    در پایان برنامه وقتی قصد ترک سالن را داشتم، یک خانم محترمی از مدعوین ضمن ابراز لطف گفتند که نیم ساعتی به دنبال اکانت اینستاگرام من گشتند و پیدا نکردند و از من مشخصات اکانت اینستاگرامم را خواستند.

    وقتی گفتم که در اینستاگرام نیستم، سوال به فیسبوک و توییتر و لینکدین رسید و هر بار که میگفتم ندارم ایشان با تردید زیادی با پاسخ منفی برخورد میکردند. آخرالامر عرض کردم که با یک جستجوی ساده در گوگل وبلاگ من پیدا میشود و نیاز نبود اینهمه وقت به دنبال من در شبکه های اجتماعی بگردید. با شگفتی گفت: آقای دکتر شما ۴۵ دقیقه در باب فواید اینترنت و فضای مجازی حرف زدین بعد چرا خودتون در هیچ جا نیستید؟ آدم باید به حرفی که میزنه عمل کنه!

    از آنجا که من دکتر نیستم و خیلی هم علاقه ای ندارم باشم و از آنجا که کلا از دهان من کلمه منحوس دنیای مجازی خارج نمیشود و از آنجا که ایشان وبلاگ را جز دنیای دیجیتال به حساب نمیآوردند و از آنجا که کلا اهل بحثهای بی حاصل نیستم، مودبانه گفتم چشم. امشب درست میکنم و سریعا از محل دور شدم.

    اگر چه نوشته بردگان عصر دیجیتال خودم را بسیار دوست دارم (قبلا در بردگان عصر دیجیتال نوشته بودم که اینستاگرام و فیسبوک ما را به عنوان عمله های بی جیره و مواجب آقای زاکربرگ تبدیل کرده اند که به صورت بیمارگونه ای در حال تولید محتوی و دیتا بیرون دادن هستیم تا حضرات هر چه بیشتر ما را بشناسند تا بتوانند بهتر سرمان کلاه بگذارند.) اما از آن روز با خودم قرار گذاشتم که در باب اینستاگرام و اینکه چرا حساب کاربری در شبکه های اجتماعی را مدتهاست حذف کرده ام پستی بنویسم و امروز در هنگامه چند طوفان نابهنگام فرصتی دست داد.

    اینستاگرام

    ابتدا بد نیست تیتروار نگاهی بیاندازیم به این دستاورد نه چندان دوست داشتنی انقلاب دیجیتال.

    اینستاگرام در سال ۲۰۱۰ توسط آقای اریک سیستروم برای به اشتراک گذاشتن عکس و در ابتدا فقط برای سیستم عامل iOs به بازار آمد و تا امروز که ۸ سال از حیاتش میگذرد و به مالکیت فیسبوک درآمده ، بسیار زیاد تکامل یافته است.

    درآمد اینستاگرام از تبلیغات در سال ۲۰۱۸ بالغ بر ۷ میلیارد دلار خواهد شد. مزید اطلاع عرض کنم که این مبلغ معادل ۱۰ درصد درآمد نفت ایران در سال ۹۶ خواهد بود.

    روزانه ۹۵ میلیون عکس توسط ۸۰۰ میلیون کاربر فعال اینستاگرام به اشتراک گذاشته شده و حدود ۷۰ درصد کاربران به طور روزانه اکانت خود را چک میکنند. تقریبا دو سوم پستهای اینستاگرام منتشر شده توسط کاربران اصلا دیده نمیشوند.

    میانگین مدت زمان استفاده از این قوطی بگیر و بنشان برای کاربران زیر ۲۵ سال ۳۲ دقیقه و برای کاربران بالای ۲۵ سال معادل ۲۴ دقیقه است.

    تقریبا ۷۰ درصد کاربران خانمها هستند و کلا ۶۰ درصد کاربران زیر ۲۹ سال سن دارند.

    کاربران اینستاگرام

    کشور قهرمان پرور ما ایران، با هشتاد میلیون جمعیت حدود ۲۴ میلیون کاربر در اینستاگرام دارد و صد البته که کشورهایی که کاربران بیشتری دارند به جز دو کشور اقلا ۴ برابر ایران جمعیت دارند. این یعنی این که ما ایرانیها اینستاگرام را خیلی دوست داریم.

    این داده ها را از این باب مطرح کردم که کمی ذهنمان شکل بگیرد و بدانیم در مورد چه چیزی میخواهیم حرف بزنیم و چرا من اینهمه با اینستاگرام و امثالهم موضع مخالف دارم.

    اول اینکه، مستقل از اینکه اصلا دوست ندارم کسی بداند که کجا هستم و چکار میکنم و چه چیزی میخورم و یا به چه چیزهایی علاقه دارم یا ندارم، کلا با برداشتهای اسلایدوار از موضوعات خیلی حالم خوب نیست و برداشتهای فیلم گونه را ترجیح میدهم. برای همین هم آپشن لایو فوتو آیفون در ثبت چند ثانیه قبل و بعد عکس را بیشتر دوست دارم.

    دوم اینکه، اینستاگرام یعنی بیا من را ببین و قضاوت کن، من نمیدانم از کی بشر اینهمه محتاج دیده شدن شده که حتی حاضر است کثیفترین برخوردها را تحمل کند ولی دیده شود. بیا من را ببین، حتی اگر فحش هم میدهی بده فقط بگو من را دیده­ ای. اینکه کسی مثل نیلوفر لاری پور با آنهمه شعر و ترانه زیبایی که سروده هم به این التماس رو آورده واقعا عبرت انگیز است.

     

    سوم اینکه، اینستاگرام یعنی به دنبال سلیقه مخاطب رفتن و نتیجه آن این است که کار مردم به اینجا میرسد که هر روز عریان تر و مبتذل تر از دیروز بشوند.

    بی شعوری محض

    توضیح: ضمن پوزش از خوانندگان محترم جهت بازنشر اینهمه بی شعوری و ابتذال، این شاهکار تولید محتوی صرفا برای تشریح عمق فاجعه ای که بوجود آمده استفاده شده است.

    چهارم اینکه، اینگونه نیست که همه چیز در اینستا مبتذل و بد باشد. خیلی آدمها هم هستند که حضور محترمانه ای دارند و عموما حرفهای خوبی هم میزنند و متنها و عکسهای بعضا جالبی هم قرار میدهند اما واقعا معتقد نیستم که این متنها و عکسها به اندازه کافی جدی گرفته شده و یا حتی خوانده میشوند. این یعنی برای کسانی وقت بگذاری و محتوی تولید کنی که فاصله دیدنشان (اگر ببینند) تا لایک کردن و یا عبور کردنشان ۳ ثانیه هم نیست.

    به قول محمدرضا شعبانعلی: آیا کسی که به سراغ کامپیوترش میآید سایت من را باز می‌کند. اسم و آدرس ایمیلش را می‌زند و پیغامش را می‌نویسد، نباید در مقایسه با کسی که در لابه‌لای ده‌ها عکس خانه و خیابان و سگ و گربه و مهمانی و شور و شراب، جمله‌ای هم زیر مطلب من نوشته و گفته: “آقای دکتر شعبانعلی. این مطلب چرا دکترا نمی‌خوانم را شما نوشته‌اید؟” در اولویت باشد.