حال آدم که دست خودش نیست
عکسی می بیند
ترانه ای می شنود
خطی می خواند
اصلن هیچی هم نشده
یکهو دلش ریش می شود …
حالا بیا وُ درستش کن
آدمِ دلگیر
منطق سرش نمی شود
برای آن ها که رفته اند
آن ها که نیستند , می گرید
دلتنگ می شود
حتی برای آنها که هنوز نیامده اند …
دل که بلرزد
دیگر هیچ چیز سرِ جای درستش نیست
این وقت ها
انگار کنار خیابانی پر تردد ایستاده ای
تا مجال عبور پیدا کنی
هم صبوری می خواهد هم آرامش
که هیچکدام نیست !
آدم تصادف می کند ,
با یک اتوبوس خاطره های مست …
شعر از شهریار بهروز
آدمِ دلگیر
منطق سرش نمی شود……
حال دلسوخته را سوخته دل میداند آقای تقوی
شهریار بهروز را میشناسم با دو کتاب ارزشمند،به شخصه ایشان را از بهترین سپید نویسان حال حاضر میدانم و پیگیر شعرشان هستم